دست نوشته های یک نفر ...

هرکجا هستم باشم ، آسمان مال من است ، پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است .

دست نوشته های یک نفر ...

هرکجا هستم باشم ، آسمان مال من است ، پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است .

داستان دو برادر ( از محبت خارها گل میشود )

با سلام

امیدوارم این داستان به همه ما کمک کند . در صورت تمایل نظرات خود را اعلام نمائید .

 

 

دو بردار بودند در سن و سال نزدیک به هم ، اما در فکر و حال از هم دور . یکی پیرو مکتب ** ملامتیه ** و دیگری پایبند مرام ** محبته ** . آن می خواست مهرش را از دیگران دریغ ورزد و بهره از محبت دیگران نبرد و این میخواست مهر ورزد و محبوب باشد و خیر رساند و اجر ستاند .

آن ، راحت خود را بر دیگران ترجیح میداد و این ، رنج خود را بر آسایش دیگران . آن ، هزار وعده می داد و یکی را هم عمل نمی کرد و این ، به وعده هایش وفا می کرد تا به مردم دوستی اش را ثابت کند . باری ... دو بردار بودند با دو روحیه دو مرام و دو عادت .

هر دو هم پستی داشتند و ریاستی ، مدیریت و ارباب رجوعی . برادر ملامتی ، خودخواه بود و خودپسند ، عبوس و قمطریر بد خلق و سخت دل . در شادی ، انحصار طلب بود و در غم و اندوه توسعه گرا . زبانش به انتقاد و توبیخ بیشتر می چرخید تا به تشویق و تحسین .

اما بردار محبتی ، اهل نثار بود و ایثار مردم دوست بود و مهرورز ، خاکی بود و متواضع . با غصه های دیگران شریک می شد و دیگران را در شادی های خود شریک می کرد . دردش درد مردم بود و لذتش رفاه مردم . چهره باز ، لب خندان و زبان شیرین خود را نذر مردم کرده بود و از این که جایی در دل ها دارد ، لذت می برد و از این که با رضایت خلق ، خالق را راضی می ساخت خوشنود بود .

آری ، او چنان بود و این چنین .

از این رو ، هر جا سخنی از این دو برادر می رفت و یادی از آن دو می شد ، از او انتقاد میکردند و از این تعریف و ستایش او را مثال حنظل ، تلخ و مثل سرکه ، ترش می دانستند و این را مانند عسل و حلوا  شیرین .

وقتی سر و کارشان با او بود ، عزا میگرفتند و نا امید به سویش می رفتند و چون با یان کاری داشتند ، شادمان و پر امید به سراغش میرفتند و پیش رو دعا میکردند و پشت سر تعریف . این همان تجسم گفتار سعدی است ، هر که را در زندگی نانش نخورند ، نامش به نیکی نبرند .

اوضاع ، همچنین بود و بود تا آن که روزی این دو برادر به هم رسیدند و هر کدام را کاری پیش آمد ، در ارتباط با دیگری و مشکلی رخ داد که حل آن به دست برادر دیگر بود . آن که ملامتی بود برای برادر محبتی قیافه گرفت اخم و بی اعتنائی کرد ، ناخرسند از این رویاروئی در راه اندازی کارش این پا و آن پا کرد و عاقبت هم بخیلانه برایش کاری نکرد و مهری نورزید و دلی نسوزاند .

آن که محبتی بود ، خوشحال از دیدار برادر و از این که فرصتی برای خدمت و مجالی برای ادای حق برادری پیش آمده ، آن چه در توش و توان داشت ، در کف اخلاص گذاشت و مهربانانه آن قدر مهر و محبت به پای او ریخت که او را در گل و لای شرمندگی فرو رفت و در سیلاب محبت غرق شد و از آن برخورد سرد و نا مهربانانه خویش خجل شد و پیش خود چنین گفت :

 

اگر برادری این است که او دارد ، من کیستم .

و اگر مدیر و رئیس این است ، پس من نیستم !

 

باری ... بر آن شد که کاری بکند که جبران آن شرمندگی باشد و تصمیمی بگیرد که حق مردم و حق برادر را ادا کند و از ترشی و تلخی درآید و شیرین شود .

چاره را تغییر در وضع و موضع و موضوع دانست . این بود که دست از مرام خود شست و به مرام برادر پیوست . هر دو با هم ، هم آئین شدند و همدل و همراه و همروح یعنی اسلام را الگوی خویش قرار دادند .

این حادثه و برخورد ، سبب شد که به معجزه محبت ، ایمان بیاورند و بپذیرند که از محبت خارها گل می شود .

نظرات 1 + ارسال نظر
ر و یا 1387/08/02 ساعت 19:33

سلام
اگه همه افراد جامعه اینگونه که در پایان داستان آمد میشدند امیدی بود که مدینه فاضله تحقق پیدا کند. ولی افسوس که اینها رویایی بیش نیست!

موفق باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد