با سلام
امیدوارم این داستان به همه ما کمک کند . در صورت تمایل نظرات خود را اعلام نمائید .
دو بردار بودند در سن و سال نزدیک به هم ، اما در فکر و حال از هم دور . یکی پیرو مکتب ** ملامتیه ** و دیگری پایبند مرام ** محبته ** . آن می خواست مهرش را از دیگران دریغ ورزد و بهره از محبت دیگران نبرد و این میخواست مهر ورزد و محبوب باشد و خیر رساند و اجر ستاند .
آن ، راحت خود را بر دیگران ترجیح میداد و این ، رنج خود را بر آسایش دیگران . آن ، هزار وعده می داد و یکی را هم عمل نمی کرد و این ، به وعده هایش وفا می کرد تا به مردم دوستی اش را ثابت کند . باری ... دو بردار بودند با دو روحیه دو مرام و دو عادت .
هر دو هم پستی داشتند و ریاستی ، مدیریت و ارباب رجوعی . برادر ملامتی ، خودخواه بود و خودپسند ، عبوس و قمطریر بد خلق و سخت دل . در شادی ، انحصار طلب بود و در غم و اندوه توسعه گرا . زبانش به انتقاد و توبیخ بیشتر می چرخید تا به تشویق و تحسین .
اما بردار محبتی ، اهل نثار بود و ایثار مردم دوست بود و مهرورز ، خاکی بود و متواضع . با غصه های دیگران شریک می شد و دیگران را در شادی های خود شریک می کرد . دردش درد مردم بود و لذتش رفاه مردم . چهره باز ، لب خندان و زبان شیرین خود را نذر مردم کرده بود و از این که جایی در دل ها دارد ، لذت می برد و از این که با رضایت خلق ، خالق را راضی می ساخت خوشنود بود .
آری ، او چنان بود و این چنین .
از این رو ، هر جا سخنی از این دو برادر می رفت و یادی از آن دو می شد ، از او انتقاد میکردند و از این تعریف و ستایش او را مثال حنظل ، تلخ و مثل سرکه ، ترش می دانستند و این را مانند عسل و حلوا شیرین .
وقتی سر و کارشان با او بود ، عزا میگرفتند و نا امید به سویش می رفتند و چون با یان کاری داشتند ، شادمان و پر امید به سراغش میرفتند و پیش رو دعا میکردند و پشت سر تعریف . این همان تجسم گفتار سعدی است ، هر که را در زندگی نانش نخورند ، نامش به نیکی نبرند .
اوضاع ، همچنین بود و بود تا آن که روزی این دو برادر به هم رسیدند و هر کدام را کاری پیش آمد ، در ارتباط با دیگری و مشکلی رخ داد که حل آن به دست برادر دیگر بود . آن که ملامتی بود برای برادر محبتی قیافه گرفت اخم و بی اعتنائی کرد ، ناخرسند از این رویاروئی در راه اندازی کارش این پا و آن پا کرد و عاقبت هم بخیلانه برایش کاری نکرد و مهری نورزید و دلی نسوزاند .
آن که محبتی بود ، خوشحال از دیدار برادر و از این که فرصتی برای خدمت و مجالی برای ادای حق برادری پیش آمده ، آن چه در توش و توان داشت ، در کف اخلاص گذاشت و مهربانانه آن قدر مهر و محبت به پای او ریخت که او را در گل و لای شرمندگی فرو رفت و در سیلاب محبت غرق شد و از آن برخورد سرد و نا مهربانانه خویش خجل شد و پیش خود چنین گفت :
اگر برادری این است که او دارد ، من کیستم .
و اگر مدیر و رئیس این است ، پس من نیستم !
باری ... بر آن شد که کاری بکند که جبران آن شرمندگی باشد و تصمیمی بگیرد که حق مردم و حق برادر را ادا کند و از ترشی و تلخی درآید و شیرین شود .
چاره را تغییر در وضع و موضع و موضوع دانست . این بود که دست از مرام خود شست و به مرام برادر پیوست . هر دو با هم ، هم آئین شدند و همدل و همراه و همروح یعنی اسلام را الگوی خویش قرار دادند .
این حادثه و برخورد ، سبب شد که به معجزه محبت ، ایمان بیاورند و بپذیرند که از محبت خارها گل می شود .
سلام
اگه همه افراد جامعه اینگونه که در پایان داستان آمد میشدند امیدی بود که مدینه فاضله تحقق پیدا کند. ولی افسوس که اینها رویایی بیش نیست!
موفق باشید.