دست نوشته های یک نفر ...

هرکجا هستم باشم ، آسمان مال من است ، پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است .

دست نوشته های یک نفر ...

هرکجا هستم باشم ، آسمان مال من است ، پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است .

ساعت چنده ...

مرد جوان :ببخشید آقا میشه بگین ساعت چنده

پیرمرد:معلومه که نه

چرا آقا ..مگه چی ازتون کم میشه اگه به من ساعت رو بگین ؟؟

یه چیزایی کم میشه ...و اگه به تو ساعت رو بگم به ضررم میشه

ولی آقا آخه میشه به من بگین چه جوری؟؟

ببین اگه من به تو ساعت رو بگم مسلما تو از من تشکر میکنی و شاید فردا دوباره از من ساعت رو بپرسی نه؟؟

خوب ..آره امکان داره

امکانش هم هست که ما دو سه بار یا بیشتر باز هم همدیگه رو ملاقات کنیم و تو از من اسم و آدرسم رو هم بپرسی

خوب... آره این هم امکان داره

یه روزی شاید بیای خونه من و بگی داشتم از این دور ورا رد میشدم گفتم یه سری به شما بزنم و منم بهت تعارف کنم بیای تو تا یه چایی با هم بخوریم..و بعد این تعارف و ادبی که من به جا آوردم باعث بشه که تو دوباره بیای دیدن من و در اون زمانه که میگی به به چه چایی خوش طعمی و بپرسی که کی اونو درست کرده

آره ممکنه

بعدش من به تو میگم که دخترم چایی رو درست کرده و در اون زمان هست که باید دختر خوشگل و جوونم رو به تو معرفی کنم و تو هم از دختر من خوشت بیاد

لبخندی بر لب مرد جوان نشست

در این زمان هست که تو هی میخوای بیای و دختر منو ملاقات کنی و ازش میخوای باهات قرار بزاره و یا این که با هم برین سینما

مرد جوان از تجسم این موضوع باز هم لبخند زد

دختر من هم کم کم به تو علاقمند میشه و همیشه چشم انتظارته که بیای

و پس از ملاقات های مکرر تو هم عاشقش میشی و ازش درخواست میکنی که باهات ازدواج کنه

مرد جوان دوباره لبخند زد

یه روزی هر دو تاتون میایین پیش من و به عشقتون اعتراف میکنین و از من واسه عروسیتون اجازه میخواین

اوه بله ...حتما و تبسمی بر لبانش نشست

پیرمرد با عصبانیت به مرد جوان گفت:من هیچوقت اجازه نمیدم که دختر دسته گلم با آدمی مث تو که حتی یه ساعت مچی هم نداره ازدواج کنه..میفهمی؟؟؟؟!

روش رسیدن به آرزوها...

1 - رویاهایتان را وسعت دهید و با شور و اشتیاق به آنها بپردازید
رویاهای بزرگ در انسان انگیزه و تحرک ایجاد می‌کنند. زمانی‌که به رویاهایتان می‌اندیشید به سمت مسیری که به آن علاقه‌مند هستید راهی باز می‌کنید. آرزوهایتان را مرتبا در ذهن آورید زیرا در همین رویاهاست که می‌توانید به انرژی و شور و شوقی که شما را به حرکت وامی دارد، دست یابید. به خاطر داشته باشید تمام چیزهایی که هم‌اکنون در اطرافتان وجود دارند با یک فکر و یک نیت آغاز شده‌اند.
2 - برنامه‌ریزی کنید
برای آنکه در مسیر رسیدن به آرزوها پیش روید، برای خودتان اهداف میانی تعیین کنید. رمز موفقیت آن است که هدفتان مشخص و ملموس باشد. می‌خواهید بعد از 6 ماه، یک‌سال و یا 2 سال چه کاری انجام دهید؟ به کجا می‌خواهید بروید؟ برنامه عملی بریزید و به این ترتیب یک ‌رؤیا به واقعیت تبدیل می‌شود. روی مقصد و هدفتان تمرکز کنید چراکه بدون هدف تمام انرژی‌تان به‌دلیل اجابت خواسته‌های دیگران به سرعت مصرف می‌شود و یا در اثر برآورده‌کردن نیازهای لحظه‌ای به هدر خواهد رفت.
3- وارد عمل شوید
افرادی که به رویاهایشان جامه عمل می‌پوشانند، هر کاری که لازم باشد انجام می‌دهند حتی اگر آن عمل همیشه جالب و خوشایند نباشد. برای پیشروی در این مسیر چه اقدامات خاصی باید انجام دهید؟ در راه رسیدن به هدف اجازه ندهید حتی یک روز هم بدون هیچ سعی و اقدامی هر چند کوچک مثل یک تلفن، مطالعه، کلاس و... از دست برود. روزی از راه خواهد رسید که وقتی به گذشته نگاهی می‌اندازید خواهید دید که با همین قدم‌های کوچک همه مسیر را طی کرده‌اید.
4- مسئولیت همه اتفاقات را بپذیرید
برای توجیه عدم‌فعالیت و تنبلی خود به‌دنبال عذر و بهانه و یا دلایل متعدد نباشید. واقعیت زندگیتان را خودتان می‌سازید؛ پس این شما هستید که باید فرمان دهید. نتیجه دلخواهتان را نمی‌گیرید؟ به جای گله‌گزاری از این و آن، دنیا و یا حتی از خودتان، به جای آنکه در زندگی نقش یک قربانی و یا فردی که کشته شده است را بازی کنید، رویکرد و راه و روش زندگیتان را تغییر دهید و به‌دنبال روش‌های دیگری باشید. اگر انتظار دارید که با تکرار کارهای گذشته به نتایج جدیدی برسید، اشتباه کرده‌اید.
5- یاد بگیرید از احساسات‌تان استفاده کنید
افرادی که رویاهایشان به حقیقت پیوسته، افکار و احساسات مثبت را در خود پرورش می‌دهند و می‌دانند که چگونه دست از احساسات منفی و فلج کننده‌ای چون ترس، اضطراب، ناامیدی، تردید، ناتوانی، درماندگی و احساس گناه دست بکشند. زمانی‌که یک‌ رؤیا به حقیقت می‌پیوندد، 80درصد بستگی به آن دارد که روی افکار و احساسات‌تان تسلط داشته باشید و 20درصد بقیه مربوط به کنترل وقت و زمان می‌شود.
6- ‌انتخابات و تصمیمات‌تان همواره روی اطرفیانتان تاثیر می‌گذارد
مطمئن شوید که آنان نظرات شما را درک و در این را ه شما را تشویق می‌کنند. همچنین با انتخاب دوستان، خواندنی‌ها و برنامه‌های رادیویی و تلویزیونی، محیطی به‌وجود آورید که به شما انگیزه و دلگرمی‌ دهد. به سراغ رسانه‌هایی که در شما ایجاد ترس می‌کنند نروید. درصورت لزوم، از طریق افراد و گفت‌وگوهایی که به شما اعتماد‌به‌نفس و حس ارزشمندی می‌دهند کمک بگیرید.
7- ‌مهم‌تر از همه، صبور باشید
عصر حاضر، عصر سرعت وتکنولوژی است و ما در دوره‌ای زندگی می‌کنیم که خواسته‌ها و نیازهایمان فورا برآورده می‌شوند اما آرزوهای بزرگ با گذشت زمان تحقق می‌یابند. ما نمی‌توانیم سر این واقعیت کلاه بگذاریم. در عوض، زمانی‌که این آرزوها به حقیقت می‌پیوندند، رضایت خاطر، شعف و شادی زیادی به همراه دارند. بنابراین به راهتان ادامه دهید و بر این باور باشید که به هدف خواهید رسید. یاد بگیرید از مسیری که طی می‌کنید لذت ببرید و در طول راه به سعی و تلاش‌تان پاداش بدهید.
منبع: همشهری آنلاین

ده مورد ... ده سال ...

ده مورد زیر شاید امروز اهمیت داشته باشند ولی ده سال دیگر آنها را حتی به یاد هم نخواهید آورید:
۱- غلط املایی در پستی که نوشتید 

۲- عوضی ای که امروز تو خیابون موقع رانندگی بهتان فحش داد 

۳- لنگه جورابی که وقتی مادر زن تان آمد روی دسته صندلی آشپزخانه بود 

۴- خروجی ای که توی اتوبان رد کردید 

۵- کتاب هایی که سه روز دیر به کتابخانه پس دادید 

۶- رفتن برق وقتی داشتید برنامه مورد علاقه تان را تماشا می کردید 

۷- کامنتی که زیر پست درد دل های شما داشتن «وب خوب» را به شما یادآوری می کند و درخواست تبادل لینک می کند 

۸- هزار تومان اضافه ای که اشتباهی به راننده تاکسی دادید 

۹- بچه ای که بهتان زبان درازی کرد 

۱۰- خراشی که موقع اصلاح روی صورت تان افتاد

حالا مواردی را بخوانید که ده سال دیگر از اینکه امروز یا این روز ها آنها را انجام داده اید خیلی خوشحال خواهید شد:
۱- نوشتن ایده ها و هدف های تان 

۲- کار کردن در ساعاتی از روز که بیشترین انرژی و کارایی را دارید 

۳- گفتن «دوستت دارم» به همسر و فرزندانتان 

۴- خوردن کلی میوه و سبزیجات 

۵- نیم ساعت پیاده روی ، طلوع آفتاب ، هوای صبح ، ورزش 

۶- زود بیدار شدن برای کار کردن روی چیزی که واقعآ برای تان مهم است 

۷- وقت گذاشتن برای یاد گرفتن یک حرفه تازه یا به روز کردن اطلاعات فعلی تان 

۸- وقت گذاشتن برای خودتان ، برای فکر کردن ، برای آرامش 

۹- دادن یک تست کامل پزشکی 

۱۰- ترک یک عادت بد ، ترک سیگار

نظرتون چیه؟ با خودتان رو راست باشید! یک لحظه فکر کنید. ده سال دیگر ، سال ۱۳۹۸ به کدام یکی فکر می کنید؟ به جای اینکه خودتان را بی خود نگران چیز های کوچکی کنید که یکی دو روز بعد فراموش می کنید روی اهدافی تمرکز کنید که در دراز مدت باعث موفقیت و رضایت شما از زندگی می شوند. 

درس زندگی ...


آ‌موخته ام ...... وقتی که عاشق هستید عشق شما در ظاهر نیز نمایان می شود .  

آمو خته ام ...... تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید : تومرا . شاد کردی  .
آموخته ام ...... داشتن کودکی که در آغوش شما به خواب رفته زیباترین حسی است که در دنیا وجود دارد   

آموخته ام ...... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی ( نه ) گفت 

آموخته ام ...... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنمآموخته ام ...... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد ،‌ همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم   

آموخته ام ...... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند  

آموخته ام ...... که پول شخصیت نمی خرد  

آموخته ام ...... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند . 
آموخته ام ...... که چشم پوشی از حقایق آنها را تغییر نمی دهد 

آموخته ام ...... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان  

آموخته ام ...... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی از سوی ما را دارد 

آموخته ام ...... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم 

آموخته ام ...... که زندگی دشوار است اما من از او سخت ترم 

آموخته ام ...... که فرصتها هیچگاه از بین نمی روند ،‌ بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد 

آموخته ام ...... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن نگاه را وسعت داد 

آموخته ام ...... که نمی توانم احساسم را انتخاب کنم اما می توانم نحوه بر خورد با آنرا انتخاب کنم 

آموخته ام ...... که همه می خواهند روی قله کوه زندگی کنند ، اما تمام شادی ها و پیشرفتها وقتی رخ می دهد که در حال بالا رفتن از کوه هستید  

آموخته ام ...... بهترین موقعیت برای نصیحت در دو زمان است : وقتی که از شما خواسته می شود ،‌ و زمانی که درس زندگی دادن فرا می رسد  

آموخته ام ...... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد فقط دستی است برای گرفتن دست اوست و قلبی است برای فهمیدن وی .

آموخته ام ...... بهترین کلاس درس دنیا کلاسی است که زیر پای پیر ترین فرد دنیاست  

همیشه ...

باسلامی گرم 

همیشه وقتی خیلی از کار و روابط افلاطونی در اون خسته میشم با خدا صحبت میکنم و از اون کمک میخواهم و همیشه بهم کمک کرده که بتوانم بهترینها را بدست بیآورم و با امید به روزهای روشن تر و بهتر این جملات را با خدای خودم تکرار میکنم :

یه روزی ...

یه جایی ...

یه جوری ...

یه کسی ...

یه چیزی ...

صبر داشته باش ...

صبر داشته باش ...

در این دنیای وانفسا ( که همه به نوعی دنبال آدمی میگردند تا ... ) ما جز خدا کسی را نداریم و دل به همون بستیم و همیشه و در هر زمان نیز جوابمون را داده ، امیدوارم باز گوشه چشمی بما داشته باشه . این هفته سنگین ترین هفته کاری را دارم میگذرونم ، امیدوارم با یاری خداوند به سلامتی و بهترین نحو بگذره . شما هم برام دعاکنید و محتاجم به دعا .

السلام علیک یا مولا صاحب الزمان

گوسفند شده ام ...

گوسفند شده ام باور نمی کنی !؟  

به مانند گوشت قربانی  

هر کس گوشه ایی از من را می کشد  

و هر کس خود را مالکی از احساسم می داند ...  

من هم چون گوسفند 

 آنگونه که به چاقوی سلاخ می نگرد  

ساده و بی آلایش سلاخیم را نگاه می کنم ...  

و پوزخند میزنم  

گوسفند شده ام باور نمی کنی !؟ ...

داستان چوپان و مرد جوان ...

چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یک مرغزار دورافتاده بود. ناگهان سر و کله یک اتومبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار جاده های خاکی پیدا ‌شد. راننده آن اتومبیل که یک مرد جوان با لباس Brioni ، کفش های Gucci ، عینک Ray-Ban و کراوات YSL بود، سرش را از پنجره اتومبیل بیرون آورد و پرسید: اگر من به تو بگویم که دقیقا چند راس گوسفند داری، یکی از آنها را به من خواهی داد؟

چوپان نگاهی به جوان تازه به دوران رسیده و نگاهی به رمه اش که به آرامی در حال چریدن بود انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد.

جوان، ماشین خود را در گوشه ای پارک کرد و کامپیوتر Notebook خود را به سرعت از ماشین بیرون آورد، آن را به یک تلفن راه دور وصل کرد، وارد صفحه ی NASA روی اینترنت، جایی که می توانست سیستم جستجوی ماهوارهای ( GPS) را فعال کند، شد. منطقه ی چراگاه را مشخص کرد، یک بانک اطلاعاتی با 60 صفحه ی کاربرگ Excel را به وجود آورد و فرمول پیچیده عملیاتی را وارد کامپیوتر کرد.

بالاخره 150 صفحه اطلاعات خروجی سیستم را توسط یک چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ کرد و آنگاه در حالی که آنها را به چوپان می داد، گفت: شما در اینجا دقیقا 1586 گوسفند داری.

چوپان گفت: درست است. حالا همین طور که قبلا توافق کردیم، می‌توانی یکی از گوسفندها را ببری.

آنگاه به نظاره مرد جوان که مشغول انتخاب کردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبیلش بود، پرداخت. وقتی کار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او کرد و گفت: اگر من دقیقا به تو بگویم که چه کاره هستی، گوسفند مرا پس خواهی داد.

مرد جوان پاسخ داد: آره، چرا که نه!

چوپان گفت: تو یک مشاور نیستی؟

مرد جوان گفت: راست می گویی، اما به من بگو که این را از کجا فهمیدی؟

چوپان پاسخ داد: کار ساده ای است. بدون اینکه کسی از تو خواسته باشد، به اینجا آمدی. برای پاسخ دادن به سوالی که خود من جواب آن را از قبل می دانستم، مزد خواستی. مضافا، اینکه هیچ چیز راجع به کسب و کار من نمی دانی، چون به جای گوسفند، سگ مرا برداشتی.

سنجش رضایت مشتری ...

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.. پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»
زن پاسخ داد: «خیر. کسی را دارم که این کار را برایم انجام می دهد
پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد
زن در جوابش گفت که از کار آن فرد کاملا راضی است و نیاز به جایگزین ندارد.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم!» مجددا زن پاسخش منفی بود.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود پرسید: «پسر جان، چرا لبخند می زنی؟»
پسر جوان جواب داد: «من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند... داشتم عملکردم را می سنجیدم

خداوند تبارک و تعالی می فرماید:

من 6 چیز را در 6 جا قرار دادم مردم  آنرا در 6 جای دیگر جستجو میکنند :  

من علم را در گرسنگی قرار دادم ، مردم آنرا در سیری می جویند .
من عزت را در نمازشب قرار دادم ، مردم آنرا در دستگاه سلاطین می جویند .
من ثروت را در قناعت قرار دادم ، مردم آنرا در کثرت مال دنبال میکنند .
 من استجابت دعا را در لقمه حلال قرار دادم ، ولی مردم آنرا قیل و قال می جویند .
من بلند مرتبگی را در تواضع قرار دادم ، ولی مردم در تکبر دنیا طلب می کنند .
من راحتی را در بهشت قرار دادم ، مردم آنرا در دنیا طلب می کنند .

روزى که امیرکبیر به شدت گریست ...

سال ۱۲۶۴ قمرى، نخستین برنامه‌ى دولت ایران براى واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانى ایرانى را آبله‌کوبى مى‌کردند. اما چند روز پس از آغاز آبله‌کوبى به امیر کبیر خبردادند که مردم از روى ناآگاهى نمى‌خواهند واکسن بزنند. به‌ویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویس‌ها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه ‌یافتن جن به خون انسان مى‌شود.هنگامى که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیمارى آبله جان باخته‌اند، امیر بى‌درنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور مى کرد که با این فرمان همه مردم آبله مى‌کوبند. اما نفوذ سخن دعانویس‌ها و نادانى مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند. شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌کوبى سرباز زدند. شمارى دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مى‌شدند یا از شهر بیرون مى‌رفتند.روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر اطلاع دادند که در همه‌ى شهر تهران و روستاهاى پیرامون آن فقط سى‌صد و سى نفر آبله کوبیده‌اند. در همان روز، پاره دوزى را که فرزندش از بیمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که براى نجات بچه‌هایتان آبله‌کوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده مى‌شود. امیر فریاد کشید: واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از اینکه فرزندت را از دست داده‌اى باید پنج تومان هم جریمه بدهی. پیرمرد با التماس گفت: باور کنید که هیچ ندارم. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمى‌گردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز.چند دقیقه دیگر، بقالى را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گریستن کرد. در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پاره دوز و بقالى از بیمارى آبله مرده‌اند. میرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور مى‌کردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او این چنین هاى‌هاى مى‌گرید. سپس، به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، براى دو بچه‌ى شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست. امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید.. امیر اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم. میرزا آقاخان آهسته گفت: ولى اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیده‌اند.امیر با صداى رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانى مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم، دعانویس‌ها بساطشان را جمع مى‌کنند. تمام ایرانى‌ها اولاد حقیقى من هستند و من از این مى‌گریم که چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند که در اثر نکوبیدن آبله بمیرند .