دست نوشته های یک نفر ...

هرکجا هستم باشم ، آسمان مال من است ، پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است .

دست نوشته های یک نفر ...

هرکجا هستم باشم ، آسمان مال من است ، پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است .

سکانس بیادماندنی از فیلم هامون - مهرجوئی

سکانسی از فیلم «هامون» گفتگوی مهشید با حمید را بعد از ریخته شدن خرید های مریم خانم بر روی پله داریم؛
مهشید: «ما دیگه نمی تونیم با هم زندگی کنیم. ازدواجمون دیگه نمی تونه ادامه پیدا کنه. گفتنش دردناکه اما من به تو هیچ وقت علاقه نداشتم، دیگه هم ندارم باید قعطش کنیم.»
حمید:«اما من به تو علاقه دارم.»
مهشید: «می دونم تو به خودت هم خیلی علاقه داری.»
حمید:«خوب این طبیعیه. یعنی تو خودتو دوست نداری؟»

مهشید:«نه. خود اینجوری مو دوست ندارم. با تو دارم می پوسم.»

حمید:«چرا پای منو وسط می کشی؟ تو داری یه بحران شدید روانی رو طی می کنی و طبیعیه که از هر کس و هر چیزی بدت بیاد.»
مهشید:«نه، نه، من دیگه این شر و ورای تو رو گوش نمی کنم. در باب وصل و یگانگی و استحال در دیگری و با معبود یکی شدن و از این جور مزخرفات. تو عملا نشون می دی یه آدم دیگه هستی. یه ذره به فکر من و بچت نیستی. کلتو کردی تو اون کتابای لعنتی می خوای همه خفه خون بگیرن. نمی تونم دیگه تحملت کنم.»

حمید:«یعنی تو واقعا می خوای من اونی باشم که تو می خوای؟ اگه من اونی باشم که تو می خوای دیگه من من نیست. یعنی من خودم نیست.»

مهشید:«من من من من اه..»

حمید:«خوب آره. یعنی تو واقعا خودتی؟ یعنی تو اصلا عوض نشدی؟»

مهشید:«نه. عوض نشدم، تو رو دیگه دوست ندارم.»

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد