دست نوشته های یک نفر ...

هرکجا هستم باشم ، آسمان مال من است ، پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است .

دست نوشته های یک نفر ...

هرکجا هستم باشم ، آسمان مال من است ، پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است .

ویژگی های یک رزومه خوب چیست؟

شاید در طول دوران زندگی برای هریک از ما پیش بیاد که حداقل یکبار بخوایم برای استخدام در یه محیط کاری رزومه بنویسیم. با توجه به اینکه مخصوصا در کشورهای غربی توجه خاصی به روزمه می شه، لذا هرچه دقیق و هدف دار نوشتن این رزومه می تونه پروسه استخدام شما رو سریعتر و راحتتر پیش ببره. جالب اینجاست که یکی از دوستان یه مدت پیش یه رزومه خیلی کامل و هدف دار به قسمت Google Jobs فرستاد و بعد از مدتی پیگیری بهم اطلاع داد که گوگل ازش دعوت کرده تا در مصاحبه حضوری شرکت کنه. این تاثیر و اهیمت یک رزومه رو برامون بطور کامل مطرح می کنه.

یه روزمه استاندارد پیرو قوانین و دستورالعمل های خاصی هست، ولی در نهایت این شما هستید که تصمیم می گیرید چطور رزومه رو بنویسید، حال آنکه مقید بودن به قوانین می تونه شما رو از بهتر نوشتن محروم کنه. پس نکته اول این هست که واقعا تصمیم بگیرید که چیزی رو در واقعیت وجود داره و باید منتقل بشه رو بنویسید.

قبل از شروع به نوشتن، خوب فکر کنید. به تمامی مشاغل پیشین، درجات و رتبه های کاری، مدارک و سوابق تحصیلی و کلیه تجارب کاری مرتبط و غیر مرتبط خود فکر کنید. تک تک آنها می تواند در تصمیم گیری ستاد استخدام تاثیر بسزایی بگذارد.
اگر برایتان مقدور بود حتما چند نمونه از رزومه ها را به دقت بررسی کنید. دقت کنید که هیچگاه نمی شه هیچ دو روزمه ای رو پیدا کرد که عینا شبیه هم باشند، پس شما هم سعی نکنید که از رزومه دیگران کپی کنید. به نظر من اون تلاش و زحمت و خلاقیتی که در نوشتن رزومه خودتون به کار خواهید برد، خودش یکی از عوامل تاثیر گذار هست.
صادق باشید
نوشتن تمامی موارد و تجارب بهتر از مخفی کردن آنهاست.
دروغ نوشتن شاید منجر به تصدیق رزومه و دعوت از شما برای مصاحبه حضوری شود ولی نهایتا در مرحله تسلیم مدارک دروغ شما فاش خواهد شد که این تاثیر بسیار منفی در پروسه خواهد گذاشت.
حرفه ای عمل کنید، برای مثال اگر آدرس ایمیل خود را می نویسید، دقت کنید این آدرس مضحک، بی معنی یا دارای ایرادات عرفی و اخلاقی خاصی نباشد. ممکن است روزمه شما رو افرادی با عقاید خاص یا مخالف عقاید شما بررسی کنند، پس طوری بنویسید که عامه پسند باشد، از کاغذ های رنگی، فونت های کودکانه و پر زرق و برق، لینک به وبلاگ یا وبسایت های خودتان نیز تا حد امکان بپرهیزید.

از غلط های املایی و نگارشی بپرهیزید. این غلطها ممکن است این ذهنیت را در ذهن بررسی کننده ایجاد کنند که شما تمایل زیادی به این کار ندارید لذا دقت کافی را نکرده اید.
مشخصات شخصی خود از قبیل قد، وزن و وضعیت چهره جزو مواردی هستند که برای بسیاری از بررسی کننده گان آزار دهنده می باشند، پس تا جایی که ممکن است از نوشتن و ارائه آنها بپرهیزید. (البته اگر شغل شما بیشتر جنبه فیزیکی دارد، و مشخصات جسمانی شما می تواند در این زمینه تاثیر گذار باشد، حتما آنها را بنویسید.)


در ابتدای روزمه خودتان را کاملا معرفی کنید. نام کامل، آدرس، شماره تماس، شماره فاکس و ایمیل را حتما ذکر کنید.
پس از آن اهداف شغلی خودتان را در جملات کوتاه یا شبه جملات بنویسید. منظور از اهداف شغلی، مشاغل هدفی هستند که شما می خواهید آن را انجام دهید. 
در مرحله بعدی از آخرین تجربه کاری خود شروع کنید و به ترتیب تمامی آنها را لیست کنید، دقت کنید، نوع شغل، میزان تجربه به ماه یا روز، و ویژگی ها منحصر بفرد هر تجربه کاری می تواند برای بررسی کننده رزومه شما مفید و جالب باشد. پس آنها را حتما ذکر کنید.
سپس، مدارک و سوابق تحصیلی خود را با ذکر محل اخذ مدرک و مجددا ذکر ویژگی های منحصر بفرد هر مدرک یا سابقه تحصیلی، بنویسید.
از توانایی های فردی خود مانند، زبان های غیر مادری، میزان آشنایی با کامپیوتر یا زبان های برنامه نویسی و … نیز در چند خط کوتاه توضیحاتی ارائه دهید. 
حتما دقت داشته باشید که در انتهای روزمه یادداشت کنید که “مراجع و مدارک قابل ارائه هستند”.
و نکته آخر اینکه تا جایی که ممکن است سعی کنید در یک صفحه تمامی مطالب خود را درج کنید. چنانچه تجارب کاری شما زیاد می باشند، استفاده از برگ دوم مشکلی ندارد، اما از سه برگی شدن روزمه تا حد امکان بپرهیزید.

پی نوشت : گمونم مایکروسافت آفیس ورد، Template هایی برای انواع رزومه داشته باشه. می تونید از انواع اون هم به عنوان نمونه استفاده کنید.

موفق باشید.

من جان بلاکارد هستم

 

"
جان بلاکارد" از روی نیمکت برخاست، لباس ارتشی خود را مرتب کرد و به تماشای انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت، دختری با یک گل سرخ ! از سیزده ماه پیش بود که دلبستگی اش به او آغاز شده بود.
از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و محسور یافت اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد، دست خطی لطیف از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد "دوشیزه هالیس می نل" با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.

"
جان" برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری به او بپردازد. روز بعد "جان" سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود.
در طول یک سال و یک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند، هر نامه همچون دانه ای بود که برخاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق بود که شروع به جوانه زدن می کرد.

"
جان" درخواست عکس کرد، ولی با مخالفت "میس هالیس" روبه رو شد، به نظر "هالیس" اگر "جان" قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. وقتی سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسید آنها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : 7 بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک، "هالیس" نوشته بود "تو مرا خواهی شناخت" از روی گل رز سرخی که روی کلاهم خواهم گذاشت. بنابراین راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان" دنبال دختری می گشت که قلبش را خیلی دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان" بشنوید:
زن جوانی داشت به سمت من می آمد، بلند قامت و خوش اندام، موهای طلائی اش در حلقه های زیبا کنار گوشهای ظریفش جمع شده بود، چشمان آبی به رنگ آبی گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او گام برداشتم، کاملا بدون توجه به این که او نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد اندکی به او نزدیک شدم، لبهایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت: "ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم؟"
بی اختیار یک گام به او نزدیک تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود. زنی حدود 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود، اندکی چاق بود، مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که ب رسر دوراهی قرار گرفته ام ! از طرفی شوق تمنای عجیبی مرا به سمت دختر سبز پوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت می کرد.
او انجا ایستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید همراه با چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم ! کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد، از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود اما چیزی به دست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود، دوستی گرانبها که می توانستم همیشه به او افتخار کنم به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که بر کلامم بود متحیر شدم ! من "جان بلاکارد" هستم و شما هم باید دوشیزه "می نل" باشید، از ملاقات با شما بسیار خوشحالم، ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟
چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: "فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانوم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستورن بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست!
او گفت که این فقط یک امتحان است! گر چه تحسین هوش و ذکاوت "میس می نل" زیاد سخت نیست.
طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود ... که به چیزی با ظاهر بدون جذابیت پاسخ مثبت بدهید.

فکر مثبت

چگونه فکر خود را مثبت نگه داریم:سه چیز در زندگی هست که وقتی رفت.. دیگر قابل بازگشت نیست:سخن...موقعیت...زمان سه چیز در زندگی هست که باعث میشه تو شخص بزرگی بشی:سختکوشی..صداقت...موفقیت
سه چیز در زندگی هست که شخصیت انسان را از بین می برد:حرص...غرور..خشم سه چیز در زندگی هست که هیچ زمان نباید از دست داد:آرامش...امید...شرافت سه چیز در زندگی هست که همیشگی و قطعی نیست:رویاهای انسان...موفقیت ...شانس
سه چیز در زندگی هست که بسیار قیمتی و ارزشمند هست:عشق...شرافت نفس...زمان زیبایی زندگی به این نیست که چقدر شاد هستی ..بلکه به این است که دیگران چقدر از بودن تو شاد هستند.بنابر این:افکارت رو مثبت نگه دار زیرا افکارت هستند که جملاتت رو میسازند جملاتت رو مثبت نگه دار زیرا جملاتت هستند که اعمالت را میسازند اعمالت را مثبت نگه دار زیرا اعمالت هستند که عاداتت را میسازند عاداتت را مثبت نگه دار زیرا عاداتت , شیوه ی زندگیت را میسازد شیوه ی زندگیت را مثبت نگاه دار ..زیرا شیوه ی زندگیت سرنوشتت را میسازد
دنیا بیستون است اما فرهاد ندارد، و آن تیشه هزار سال است که در شکاف کوه افتاده است.مردم می آیند و می روند اما کسی سراغ آن تیشه را نمی گیرد.دیگر کسی نقشی بر این سینه سخت و ستبر نمی زند.دنیا بیستون است و روی هر ستون، عفریت فرهاد کش نشسته است. هر روز پایین می آید و در گوش ات نجوا می کند که شیرین دوستت ندارد و جهان تلخ می شود.تو اما باور نکن زیرا که تا عشق هست، شیرین هست.عشق اما گاهی سخت می شود، آنقدر سخت که تنها تیشه از پس آن بر می آید.روی این بیستون ناساز و ناهموار گاهی تنها با تیشه می توان ردی از عشق گذاشت، و گرنه هیچ کس باور نمی کند که این بیستون فرهادی داشت.

سه پلشت آید و ...

تا حالا فکر کردین این عبارت که شهره خاص و عامه و جزو ضرب المثل های فارسی شده از کجا اومده ؟ این عبارت مصرع اول غزلی طنز از مرحوم استاد سید غلامرضا روحانی (۲۱ اردیبهشت ۱۲۷۶ خورشیدی تا ۸ شهریور ۱۳۶۴) شاعر طنز پرداز ایرانی است که تخلص مستعار اشعار طنزش اجنه میباشد. استاد محمدعلی جمال‌زاده او را رئیس طایفه‌ فکاهی سرایان می‌نامد

سه پلشت آید و زن زاید و مهمان برسد

عمه از قم برسد خاله ز کاشان برسد

خبر مرگ عمقلی برسد از تبریز

نامه ی رحلت دائی ز خراسان برسد

صاحب خانه و بقال محل از دو طرف

این یکی رد نشده پشت سرش آن برسد

طشت همسایه گرو رفته و پولش شده خرج

به سراغش زن همسایه شتابان برسد

هر بلائی به زمین می رسد از دور سپهر

بهر ماتم زده ی بی سر و سامان برسد

اکبر از مدرسه با دیده ی گریان آید

وز پی اش فاطمه با ناله و افغان برسد

این کند گریه که من دامن و ژاکت خواهم

آن کند ناله که کی گیوه و تنبان برسد

کرده تعقیب زهر سوی طلبکار مرا

ترسم آخر که از این غم بلبم جان برسد

گاه از آن محکمه آید پی جلبم مامور

گاه از این ناحیه آژان پی آژان برسد

من در این کشمکش افتاده که ناگه میراب

وسط معرکه چون غول بیابان برسد

پول خواهند زمن من که ندارم یک غاز

هرکه خواهد برسد این برسد آن برسد

من گرفتار دو صد ماتم و "روحانی" گفت سه پلشت آید وزن زاید و مهمان برسد

امیر مومنان علی ( ع ) فرمودند :

اگر خدا کفیل روزی است :

غصه برای چه ؟

اگر بهشت حق است :

تظاهر به ایمان چرا ؟

اگر دنیا فریبنده است :

اعتماد به آن چرا ؟

اگر رزق تقسیم شده است :

حرص چرا ؟

اگر قبر یک حقیقت است :

ساختمانهای مجلل چرا ؟

اگر حساب آخرت وجود دارد :

جمع مال حرام چرا ؟

اگر قیامتی هست :

خیانت به مردم چرا ؟

اگر دشمن انسان شیطان است :

پیروی از او چرا ؟

داستان زیبا و تکان دهنده

 

یکی از دوستانم به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟" پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دیناری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش..." البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند. که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:
"
ای کاش من هم یک همچو برادری بودم." پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟"
"
اوه بله، دوست دارم." تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟" پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید." پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد :
"
اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی." پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.

لبخند

بسیاری  از مردم کتاب "شاهزاده کوچولو " اثر اگزوپری " را می شناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید وکشته شد . قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید .   او  تجربه های حیرت آو  خود را در مجموعه ا ی به نام لبخند گرد آوری کرده است . در یکی از خاطراتش می نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند او که از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبانها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد مینویسد :"  مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم . جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباسهایم را گشته بودند  در رفته باشد یکی پیدا کردم وبا دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم . از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم . او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا  ایستاده بود . فریاد زدم "هی رفیق  کبریت داری؟ "  به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت وبه طرفم آمد . نزدیک تر که آمد  و کبریتش را روشن کرد  بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد .لبخند زدم ونمی دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب،   شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم  لبخند نزنم . در هر حال لبخند زدم وانگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد میدانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد ....ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت وبه او رسید و روی لبهای او هم لبخند شکفت . سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد   مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد  من حالا با علم به اینکه او نه یک    نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود .

پرسید: " بچه داری؟ " با دستهای لرزان کیف پولم را بیرون آوردم وعکس اعضای خانواده ام را   به او نشان دادم وگفتم :" اره ایناهاش " او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد ودرباره نقشه ها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشمهایم هجوم آورد . گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم.. دیگر نبینم که بچه هایم چطور بزرگ می شوند . چشم های او هم پر از اشک شدند. ناگهان بی آنکه که حرفی بزند . قفل در سلول مرا باز کرد ومرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می شد هدایت کرد نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنکه کلمه ای حرف بزند.

یک لبخند زندگی مرا نجات داد

بله لبخند بدون برنامه ریزی بدون حسابگری لبخندی طبیعی  زیباترین پل ارتباطی آدم هاست ما  لایه هایی را برای حفاظت از خود می سازیم . لایه مدارج علمی و مدارک دانشگاهی ، لایه موقعیت شغلی واین که دوست داریم ما را آن گونه ببینند که نیستیم . زیر همه این لایه ها  من حقیقی وارزشمند نهفته است.  من ترسی ندارم از این که آن را روح بنامم من ایمان دارم که روح های انسان ها است که با یکدیگر ارتباط برقرار می کنند و این روح ها با یکدیگر هیچ خصومتی ندارد. متاسفانه روح ما در زیر لایه هایی ساخته و پرداخته خود ما که در ساخته شدنشان دقت هولناکی هم به خرج می دهیم ما از یکدیگر جدا می سازند و بین ما فاصله هایی را پدید می آورند وسبب تنهایی و انزوایی ما می شوند."

داستان اگزوپری داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است آدمی به هنگام عاشق شدن ونگاه کردن  به یک نوزاد این پیوند روحانی را احساس می کند. وقتی کودکی را می بینیم چرا لبخند می زنیم؟ چون انسان را پیش روی خود می بینیم که هیچ یک از لایه هایی را که نام بردیم   روی من طبیعی خود نکشیده است و با هم وجود خود و بی هیچ شائبه ای به ما لبخند می زند و آن روح کودکانه درون ماست که در واقع به لبخند او پاسخ می‌دهد.

ای کاش ...

ای کاش خداوند امروز وقت نداشت به ما برکت بدهد چون دیروز ما وقت نکردیم شکر نعمتش کنیم

ای کاش خداوند فردا کتاب مقدسش را از ما می گرفت چرا که امروز فرصت نکردیم آنرا بخوانیم

ای کاش خداوند امروز به حرفهایمان گوش نمی داد چون دیروز به دستوراتش خوب عمل نکردیم

ای کاش خداوند فردا دیگر ما را هدایت نمی کرد چون امروز اطاعت فرمانش نکردیم

ای کاش خداوند امروز با ما همراه نبود چرا که دیروز قادر به درکش نبودیم

ستایش خدا و ...

تقدیم به همسر فداکا ر ،  مهربان ، خوب و فرزند عزیزم  


در لحظه شادی:پروردگار را ستایش کن. حمد و سپاس مخصوص اوست و هیچ کس و هیچ چیز در مرتبه او شایسته ثنا نیست . در لحظه سختی :فقط از خداوند کمک بخواه .او بهترین فریادرس است و همیشه با تو و در کنار توست . در لحظه حیرانی و گمراهی:فقط خدا را جستجو کن .او هدایت گر به سوی نعمت هاست.راه درست را از او بخواه چرا که تنها او از پیدا و نهان با خبر است. در لحظه آرامش:معبود را مناجات کن .او تنها اجابت کننده دعاهاست. برای همه دعا کن به خصوص برای کسانی که در حقشان بدی کرده ای و همین طور برای کسانی که با تو مشکل دارند ودر آخر برای خواسته های خودت دعا کن .او گوش می دهد . در لحظه ناامیدی :امیدت به خدا باشد .او امید ناامیدان است و همیشه به یاد داشته باش که از" این بگذرد". در لحظه تنهایی :پروردگار را صدا بزن .او هیچ وقت بنده اش را تنها نمی گذارد.همین الان می توانی حضورش را در کنارت حس کنی.فقط کافی است صدایش بزنی. او تنها یار تنهایی هاست. در لحظه نیاز:حاجت خود را از درگاه خالق هستی طلب کن زیرا "نتیجه طلب از خلق اگر روا شود منت و اگر نه ذلت " در حالی که طلب از او بر آورده شود نعمت ". و اگرنه حکمت "و به خاطر داشته باش که او بی نیاز مطلق است. در لحظه دردناک :به خداوند اعتماد کن.او بهترین معتمد است و هرگز پشت تو را خالی نمی کند. برای هر دردی درمانی اندیشیده است. در لحظه دلشکستگی :دلت را به خداوند بده.او بهترین مونس است.همیشه برای تو وقت دارد وهیچ گاه دل تو را نمی شکند. در لحظه عاشق شدن :خالق عشق را در نظر داشته باش.باید از عشق زمینی به عشق آسمانی رسید. در لحظه نگرانی و دلواپسی:از ذکرش غافل نشو چون "یاد خدا آرام بخش دلهاست. "همه چیز درحیطه قدرت و کنترل اوست.پس توکلت فقط به خدا باشد.کارها را به او بسپار تا زمان انتظاربه آخر برسد. در لحظه پیروزی :از معبود تواضع و فروتنی طلب کن.از غرور بپرهیز که بزرگترین اشتباه است که خدا از غرور خیلی بدش می آید . در لحظه شکست:مطمئن باش خداوند دست تو را گرفته است و نمی گذارد زمین بخوری مگر انکه خودت دست او را رها کنی. هر شکستی باید مقدمه ای برای پیروزی باشد. در لحظه ضعف و ناتوانی :از قادر مطلق توانایی بخواه.هیچ چیز برای او غیر ممکن نیست. همه چیز برای خداوند بزرگ ممکن است. در لحظه کار:به خداوند تکیه کن.او محکم ترین تکیه گاه و پشتیبان است.و هر کاری را به نام او شروع کن .بکوش و پشتکارداشته باش .سپس همه چیز را به خداوند واگذار کن.کسی که خود حرکت می کند.خداوند به او برکت می دهد. در لحظه تاریکی:با نور کلامش دلت را روشن کن و آن را مایه برکت و روشنایی زندگی خود قرار بده. در لحظه پریشانی :به خداوند پناه ببر که او امن ترین پناهگاه است.و سر پناه بی پناهان. در لحظه دلتنگی :با معبود خود راز و نیاز کن.او دانای اسرار و نهان و محرم رازهاست. همیشه و در همه حال پروردگار را با صدای آرام و با احترام بخوان.او قدرت و ظرفیت انجام هر کاری را دارد.توجه ات را از خود و خلق برداشته و به وی معطوف کن. خداوند تو را عاشقانه بدون هیچ قید و شرطی دوست می دارد .و هیچ چیز نمی تواند از شدت این عشق بکاهد.او در لحظه های خواب و بیداری ,اضطراب و آرامش ,کار و تفریح و خلاصه در هر موقعیت و شرایطی مراقب تو و لطفش شامل حالت است.به معبود بیندیش ایمانت را محکم کن و از او آمرزش بخواه . انشاءالله

معبود من !


معبود من !

چه خرم است یادگاران الهام یاد تو بر قلبها .

چه شیرین است به همراهی اندیشه ها در گذرگاهان غیب ، سیر به سوی تو .

چه خوش است طعم عشقت .

چه نوشین است شراب فرهمندی ات !

ما را از تاراندنت و دور کردنت ( بارگاه خود ) در پناه گیر .

از برگزیده ترین شناسندگانت .

شاهنده ترین بندگانت .

راست کرداترین فرمانبرانت .

بی پیرایه ترین پرستشگرانت در شمار آر !

ای بس بزرگ !

ای بسیار شکوهمند !

ای گشاده دست !

ای رساننده !

به مهرورزی ات و نوازشگری ات ، ای مهرورزترین مهرورزان !

امام سجاد ( ع ) مناجات خمس عشره – مناجات عارفان