دست نوشته های یک نفر ...

هرکجا هستم باشم ، آسمان مال من است ، پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است .

دست نوشته های یک نفر ...

هرکجا هستم باشم ، آسمان مال من است ، پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است .

حسین ، محرم ، عاشورا و ...

السلام علیک یا ابا عبدالله حسین ( ع )  

شب عاشورا بود ، عاشورای سال 49 گفتم بروم به مجلس روضه ای ، از همین روضه ها که همه جا هست و صدایش از هر کوچه و خانه امشب بلند است. دیدم، ایمان وتعصب من به عظمت حسین و کار حسین بیش از آن است که بتوانم آن همه تحقیر ها را بشنوم و تحمل کنم. منصرف شدم.
اما شب عاشورا بود شهر یکپارچه روضه بود و خانه یکپارچه سکوت و درد ، چه می توانستم کرد ؟ از خودم توانستم منصرف شوم ، از روضه توانستم منصرف شوم ، اما چگونه می توانستم خود را از عاشورا منصرف کنم؟
نامه ام را که به دوستم نوشته بودم ، دوستی که هرگاه روزگار عاجزم میکرد و رنج به نالیدنم وا می داشت ، به پناه او می رفتم برگرفتم ، گفتم در این تنهایی درد و این شب سوگ ، بنشینم و با خود سوگواری کنم ، مگر نمی شود تنها عزاداری کرد ؟ نشستم و روضه ای برای دل خویش نوشتم ، آنچه را در نامه او برای خود نوشته بودم و تصور غربت و رنج خودم بود ، تصحیح کردم تا تصویر غربت و رنج حسین گردد. آنکه عظمت رنج و شکوه شهادتش هر رنجی را در زندگی آسان می سازد و هر مصیبتی را حقیر!
و این همان بخشی است که در پایان این نوشته قرار گرفته است . در این لحظات شگفت، که من در یک بی خودی مطلق به سر می برم، و درد که هر وقت به مطلق می رسد ، جذبه ای روشن ومستی بخش می شود و حالت آرام و روشن و خوب می دهد و این دردهای حقیر و بد است که متلاشی کننده است و گزنده و بد ، مرا در یک نشئهء سکرآوری از خود به در کرده بود ، آنچنان که گویی من نبودم و درد بود که خود می نوشت . ناگهان این زیارت پر معنا و عمیق "وارث" در مغزم جرقه زد، خطاب به حسین:


سلام بر تو ای وارث آدم، برگزیده خدا
سلام بر تو ای وارث نوح ، پیامبر خدا
سلام بر تو ای وارث ابراهیم ، دوست خدا
سلام بر تو ای وارث موسی ، همسخن خدا
سلام بر تو ای وارث عیسی ، روح خدا
سلام بر توای وارث محمد ، محبوب خدا
سلام بر توای وارث علی ، ولی خدا


عجبا! صحنهء کربلا ناگهان در پیش چشمم، به پهنهء تمامی زمین گسترده شد و صف هفتاد و دو تنی که به فرماندهی حسین در کنار فرات ایستاده است، در طول تاریخ کشیده شد که ابتدایش، از آدم - آغاز پیدایش نوع انسان در جهان - آغاز می شود وانتهایش تا ... آخرالزمان، پایان تاریخ، ادامه دارد!
پس حسین سیاستمداری نیست که به خاطر شراب خواری و سگبازی یزید با او درگیری پیدا کرده باشد و این حادثهء غم انگیز اتفاق افتاده باشد! او وارث پرچم سرخی است که از آدم ، همچنان دست به دست بر سر دست انسانیت می گردد و اکنون بدست او رسیده است و او نیز با اعلام این شعار که هر ماهی محرم است وهر روزی عاشورا و هر سرزمینی کربلا این پرچم را دست به دست به همهء راهبران مردم و همهء آزادگان عدالت خواه در تاریخ بشریت سپرده است که، آخرین لحظه ای که می رود تا بمیرد و پرچم را از دست بگذارد ، به همهء نسلها ، در همه عصرهای فردا فریاد برمی آوردکه:
آیا کسی هست که مرا یاری کند ؟   

منبع : کتاب " حسین وارث آدم " به قلم " دکتر شریعتی "

اگر عمری دوباره داشتم و ...

دان هرالد کاریکاتوریست و طنزنویس آمریکایى در سال 1889 در ایندیانا متولد شد و در سال 1966 از جهان رفت. دان هرالد داراى تالیفات زیادى است اما قطعه کوتاهش «اگر عمر دوباره داشتم...» او را در جهان معروف کرد .

بخوانید:

البته آب ریخته را نتوان به کوزه باز گرداند ، اما قانونى هم تدوین نشده که فکرش را منع کرده باشد .

اگر عمر دوباره داشتم مى کوشیدم اشتباهات بیشترى مرتکب شوم. همه چیز را آسان مى گرفتم .

از آنچه در عمر اولم بودم ابله تر مى شدم . فقط شمارى اندک از رویدادهاى جهان را جدى مى گرفتم .

 اهمیت کمترى به بهداشت مى دادم . به مسافرت بیشتر مى رفتم از کوههاى بیشترى بالا مى رفتم و در رودخانه هاى بیشترى شنا مى کردم . بستنى بیشتر مى خوردم و اسفناج کمتر .

 مشکلات واقعى بیشترى مى داشتم و مشکلات واهى کمترى . آخر ببینید ، من از آن آدمهایى بوده ام که بسیار مُحتاطانه و خیلى عاقلانه زندگى کرده ام ، ساعت به ساعت ، روز به روز .

 اوه، البته من هم لحظاتِ سرخوشى داشته ام . اما اگر عمر دوباره داشتم از این لحظاتِ خوشى بیشتر مى داشتم . من هرگز جایى بدون یک دَماسنج ، یک شیشه داروى قرقره ، یک پالتوى بارانى و یک چتر نجات نمى روم . اگر عمر دوباره داشتم ، سبک تر سفر مى کردم .

اگر عمر دوباره داشتم ، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مى رفتم و وقتِ خزان دیرتر به این لذت خاتمه مى دادم .  دیرتر به رختخواب مى رفتم و مى خوابیدم . بیشتر عاشق مى شدم ، به ماهیگیرى بیشتر مى رفتم . پایکوبى و دست افشانى بیشتر مى کردم . سوار چرخ و فلک بیشتر مى شدم . به سیرک بیشتر مى رفتم .

 در روزگارى که تقریباً همگان وقت و عمرشان را وقفِ بررسى وخامت اوضاع مى کنند ، من بر پا مى شدم و به ستایش سهل و آسان تر گرفتن اوضاع مى پرداختم . زیرا من با ویل دورانت موافقم که مى گوید :

 "شادى از خرد عاقل تر است"

سهراب سپهری و ...

کوچک که بودم پدرم بیمار شد. و تا پایان زندگی بیمار ماند.پدرم تلگرافچی بود.در طراحی دست داشت.خوش خط بود.تار می نواخت. او مرا به نقاشی عادت داد. الفبای تلگراف (مورس) را به من آموخت . در چنان خانه ای خیلی چیزها می شد یاد گرفت.

من قالی بافی را یاد گرفتم و چند قالیچه ی کوچک از روی نقشه های خود بافتم . چه عشقی به بنایی داشتم. دیوار را خوب می چیدم. طاق ضربی را درست می زدم. آرزو داشتم معمار شوم. حیف،دنبال معماری نرفتم.

در خانه آرام نداشتم. از هر چه درخت بود بالا می رفتم. از پشت بام می پریدم پایین. من شر بودم. مادرم پیش بینی می کرد که من لاغر خواهم ماند.من هم ماندم. ما بچه های یک خانه نقشه های شیطانی می کشیدیم.

روز دهم مه 1940 موتور سیکلت عموی بزرگم را دزدیدیم، و مدتی سواری کردیم. دزدی میوه را خیلی زود یاد گرفتیم.از دیوار باغ مردم بالا می رفتیم و انجیر و انار می دزدیدیم.چه کیفی داشت! شب ها در دشت صفی آباد به سینه می خزیدیم تا به جالیز خیار و خربزه نزدیک شویم. تاریکی و اضطراب را میان مشت های خود می فشردیم. تمرین خوبی بود.هنوز دستم نزدیک میوه دچار اضطرابی آشنا می شود.

خانه ما همسایه صحرا بود. تمام رویاهایم به بیابان راه داشت. پدر و عموهایم شکارچی بودند. همراه آنها به شکار می رفتم.

بزرگتر که شدم عموی کوچکم تیراندازی را به من یاد داد. اولین پرنده ای که زدم یک سبز قبا بود. هرگز شکار خوشنودم نکرد. اما شکار بود که مرا پیش از سپیده دم به صحرا می کشید و هوای صبح را میان فکرهایم می نشاند. در شکار بود که ارگانیزم طبیعت را بی پرده دیدم. به پوست درخت دست کشیدم. در آب روان دست و رو شستم. در باد روان شدم. چه شوری برای تماشا داشتم!

اگر یک روز طلوع و غروب آفتاب را نمی دیدم گناهکار بودم. هوای تاریک و روشن مرا اهل مراقبه بار آورد. تماشای مجهول را به من آموخت.

من سال ها نماز خوانده ام.

بزرگترها می خواندند، من هم می خواندم. در دبستان ما را برای نماز به مسجد می بردند.

روزی در مسجد بسته بود.بقال سر گذر گفت:"نماز را روی بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیکتر باشید!" مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد. و من سال ها مذهبی ماندم ، بی آن که خدایی داشته باشم!

از کتاب هنوز در سفرم ....