دست نوشته های یک نفر ...

هرکجا هستم باشم ، آسمان مال من است ، پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است .

دست نوشته های یک نفر ...

هرکجا هستم باشم ، آسمان مال من است ، پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است .

همه امور به هم مربوطند ...


آیا دقت کرده اید که هر وقت به طور منظم ورزش می کنید، میل به غذاهای سالم تر و بهتر دارید؟
آیا دقت کرده اید که وقتی غذاهای سالم تر و بهتری می خورید انرژی بیشتری دارید و طبعاً دوست دارید که ورزش کنید؟
همه چیز در زندگی به هم مربوط است. روش تفکر شما روی روحیة شما مؤثر است، روحیة شما بر نوع راه رفتنتان مؤثر است، راه رفتن شما روی نحوة گفتارتان اثر می گذارد، روش حرف زدنتان روی طرز فکرتان مؤثر است!تلاش برای پیشرفت در یک بُعد زندگی بر سایر ابعاد زندگی اثر می گذارد.وقتی در خانه خوشحال هستید، در محل کار نیز احساس شادی بیشتری خواهید کرد و وقتی سر کار شاد باشید در خانه نیز شاد خواهید بود.اینها به چه معناست؟
 اینکه
برای پیشرفت در زندگی می توانید از هر نقطه مثبتی شروع کنید. می توانید با برنامه ای برای پس انداز، نوشتن لیست اهدافتان، رژیم غذایی یا تعهد برای گذراندن وقت بیشتر با فرزندانتان شروع کنید. این کار مثبت منجر به نتایج مثبت دیگر هم می شود، چون که همه امور به هم مربوطند.
 
مهم نیست که تلاشی که جهت «پیشرفت» می کنید کجا صرف می شود. مهم این است که شروع کنید.
 عکس
این قضیه هم صادق است. یعنی اگر یک بعد زندگی شما خراب شد، سایر ابعاد هم به زودی خراب می شود. باید به این مسأله دقت خاصی داشته باشید.
در یک کلام
هر کاری که انجام می دهید به نوبه خود اهمیت دارد زیرا  بر امور دیگر نیز مؤثر است.

قانـــون دانــــه ...


نگاهی به درخت ســـیب بیندازید. شاید پانـــصد ســـیب به درخت باشد که هر کدام حاوی ده دانه است. خیلی دانه دارد نه؟ ممکن است بپرسیم «چرا این همه دانه لازم است تا فقط چند درخت دیگر اضافه شود؟»
اینجا طبیعت به ما چیزی یاد می دهد. به ما می گوید:«اکثر دانه ها هرگز رشد نمی کنند. پس اگر واقعاً می خواهید چیزی اتفاق بیفتد، بهتر است بیش از یکبار تلاش کنید.»
از این مطلب می توان این نتایج را بدست آورد:

-
باید در بیست مصاحبه شرکت کنی تا یک شغل بدست بیاوری.

-
باید با چهل نفر مصاحبه کنی تا یک فرد مناسب استخدام کنی.

-
باید با پنجاه نفر صحبت کنی تا یک ماشین، خانه، جاروبرقی، بیمه و یا حتی ایده ات را بفروشی.

-
باید با صد نفر آشنا شوی تا یک رفیق شفیق پیدا کنی.
وقتی که «قانون دانه» را درک کنیم دیگر ناامید نمی شویم و به راحتی احساس شکست نمی کنیم.قوانین طبیعت را باید درک کرد و از آنها درس گرفت.
در یک کلام:
افراد موفق هر چه بیشتر شکست می خورند، دانه های بیشتری می کارند.

میم مثل مادر ...

روح رسول ملاقلی پور شاد و دسته همه دست اندرکاران این فیلم هم درد نکنه .

 

کاشکی میشد بهت بگم چقدر صدات رو دوست دارم ...

چقدر مثل بچگی هام لالائی هاتو دوست دارم ...

سادگی هاتو دوست دارم ...

خسته گی هاتو دوست دارم ...

چادر نماز به زیر لب خدا خداتو دوست دارم ...

کاشکی رو طاقچه ای دلت آئینه و شمعدون میشدم ...

تو دشت ابروی چشمات یک قطعه بارون میشدم ...

کاشکی میشد یک دشت گل برات لالائی بخونم ...

یک آسمون نرگس و یاس تو باغ دستات میشدم ...

لالائی  ... لا لا لا لا ... لائی ...

بخواب که میخواهم تو چشات ستاره ها رو بشمرم ...

پیشم بمون که تا ابد دنیا رو با تو دوست دارم ...

دنیا اگه خوب اگه بد ...

با تو برام دیدنی ...

باغ گلهای اطلسی ...

باتو برام چیدنی ... 

تقدیم به روح مادر همسر مهربونم ... خدایش بیآمرزد .

روز مادر مبارک باد ...

روز مادر یعنی به تعداد همه روزهای گذشته تو ، صبوری!  

روز مادر یعنی به تعداد همه روزهای آینده تو ، دلواپسی!  

روز مادر یعنی به تعداد آرامش همه خوابهای کودکانه تو ، بیداری !  

روز مادر یعنی بهانه  بوسیدن خستگی دستهایی که عمری به پای بالیدن تو چروک شد ! 

روز مادر یعنی بهانه در آغوش کشیدن او که نوازشگر همه سالهای دلتنگی تو بود ! 

روز مادر یعنی باز هم بهانه مادر گرفتن....  !

مادرم ، همسرم ، خواهرانم و همه زنهای ایران زمین روزتان مبارک باد    .   ...

خدایا با چه نامی صدایت کنم ...

خدایا! مدتی از دوستی مان می گذرد، اما من هنوز گیجم؛ گیج این دوستی.

راستش من یک مشکل دارم. آخر چه جوری بگویم؟

دوتا دوست باید خوب همدیگر را بشناسند وگرنه هیچ وقت نمی توانند دوستان خوبی برای هم

باشند، مگرنه؟

تو مرا خوب می شناسی؛ چون خودت مرا درست کرده ای. اما من حتی نمی دانم به چه اسمی

صدایت کنم؟

یا به چه اسمی صدایت بزنم بهتر است؟

راستی خودمانیم، تو چه قدر اسم داری، دلم می خواست هر روز با یکی از اسمهای قشنگت

صدایت کنم. کاش می دانستم کدام اسمت را بیشتر دوست داری.

شاید اصلاً یکی از راههای شناختت همین اسمها باشد.

اسمهای تو با اسمهای ما خیلی فرق دارد. اسمهای ما عین ما نیستند، خیلی از مردم اسمهایی

دارند که هیچ ربطی به خودشان ندارد؛ اما اسمهای تو، خودِ خودِ تو هستند.

اگر به تو می گویند رحیم، برای این است که واقعا مهربانی.

یا اگر سمیع و بصیر صدایت می کنند، برای این است که تو واقعاً می شنوی؛ واقعاً می بینی.

خدایا!

پس کمکم کن تا هر روز بگردم و اسمهایت را پیدا کنم.

از این به بعد اسمهایت را کنار هم می گذارم تا بتوانم بهتر بشناسمت.

هیچ وقت فکر کرده ای چرا خدا این همه اسم دارد؟

اسمهای خدا چه چیزی را درباره خدا نشان می دهد؟

می توانی چند تا از اسمهای خدا را بنویسی؟

تو کدام نام خدا را بیشتر دوست داری و وقتی خیلی خیلی دلت می گیرد، او را با کدام اسمش

صدا می زنی؟

از آنِ خداوند است نیکوترین نامها. او را بدان نامها بخوانید.

خدایا ...

خدایا  :
به من آرامشی ده تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم
دلیری ده تا تغییر دهم آنچه را که می توانم
بینشی ده تا تفاوت این دو را بدانم
مرا فهم ده تا متوقع نباشم که دنیا و مردم آن مطابق میل من رفتار کنند  .

او فرشته ای بود کوچک و زیبا ...

درِ مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت در را شکستی! بیا تو. در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید و  گفت : آقای دکتر! مادرم! مادرم! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد :

 التماس میکنم با من بیایید، مادرم خیلی مریض است. دکتر گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم. دختر گفت : ولی  دکتر، من نمیتوانم، اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد . دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر، دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود. دکتر

 شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص، تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تمام شب را بر بالین زن ماند، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکرکرد. دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی، اگر او نبود

 حتماً میمردی! مادر با تعجب گفت : ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته! و به عکس بالای تختش اشاره کرد. پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد. این همان دختر بود! یک فرشته کوچک و زیبا.....

آموختن تدریجی ...

در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم. در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود .
در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد ، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته ، محروم می کند .
 
در 30 سالگی پی بردم که قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن.

در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد ؛ بلکه چیزی است که خود می سازد

در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم ؛ بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم .

در 45 سالگی یاد گرفتم که 10 درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند .

در 50 سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه بد ترین دشمن وی است .

در 55 سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب .

در 60 سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید .

در 65 سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را نیز که میل دارد بخورد .

در 70 سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارتهای خوب نیست ؛ بلکه خوب بازی کردن با کارتهای بد است .

در 75 سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است ، به رشد وکمال خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود .
در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است. در 85 سالگی دریافتم که ، همانا زندگی زیباست .

تصمیم قاطع مدیریتی ...

روزی مدیر یکی از شرکتهای بزرگ در حالیکه به سمت دفتر کارش می رفت چشمش به جوانی افتاد که در کنار دیوار ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد.

جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می کنی؟»

جوان با تعجب جواب داد: «ماهی 2000 دلار.»

مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: «این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، ما به کارمندان خود حقوق می دهیم که کار کنند نه اینکه یکجا بایستند و بیکار به اطراف نگاه کنند.»

جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکیش بود پرسید: «آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟»

کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: «او پیک پیتزا فروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود.»

شرح حکایت

برخی از مدیران حتی کارکنان خود را در طول دوره مدیریت خود ندیده و آنها را نمی شناسند. ولی در برخی از مواقع تصمیمات خیلی مهمی را در باره آنها گرفته و اجرا می کنند.

اشتباه موردی ...

 

کارمندی به دفتر رئیس خود می رود و می گوید: «معنی این چیست؟ شما 200 دلار کمتر از چیزی که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید.»

رئیس پاسخ می دهد: «خودم می دانم، اما ماه گذشته که 200 دلار بیشتر به تو پرداخت کردم هیچ شکایتی نکردی.»

کارمند با حاضر جوابی پاسخ می دهد: «درسته، من اشتباه های موردی را می توانم بپذیرم اما وقتی به صورت عادت شود وظیفه خود می دانم به شما گزارش کنم.»