خداوندا نمی دانم چه تقدیری مرا فر موده ای اما
برای مردمان خوب این وادی
عطا فرما
هزار امید
هزار و سیصد آگاهی
هزار و سیصد و هشتاد بهروزی
هزار و سیصد و هشتاد و هشت لبخند زیبا را ...
پیشاپیش رسیدن بهار و عید نوروز سال 1388 را بر شما دوستان ، آشنایان ، بازدیدکنندگان و همه کسانیکه مرا مورد لطف قرار داده اید تبریک عرض کرده و امیدوارم همیشه و در همه حال خوشبخت و موفق باشید .
دیدار مجدد با شما عزیزان از طریق این وبلاگ در بهار 1388 .
اینک که زمین و زمان ظاهرا آرام اما با شتاب ، گرد پیری و غبار کهنسالی را به وجود ما تزریق می کند ، مطمئن شده ام که عید یعنی در بدر بدنبال دوران کودکی گشتن ! وحشت خوشایندی از خاطرات کم و بیشی که تو را به گذشته ای نه چندان دور می برد. لذت بردن از عیدی گرفتن و دلهره از اینکه نکند خاله و دائی و اقوام دور و نزدیک در غوغای صحبت های روز مره با اطرافیانت فراموش کنند که عیدی تو را بدهند ! پوشیدن کت و شلوار نو ، اما دو سه سایز بزرگتری که آستین کتش را چندین بار روی هم برگردانده بودند تا دستان کوچکت بتوانند دیده شوند و پرخاش های دلپذیرمادر که در مقابل اعتراض ساده تو برای سر پوش گذاشتن بر نداری ها می گفت پسر بچه زود قد می کشد پول که علف خرس! نیست هر سال کت و شلوار بخریم باید دو سه سال با این لباسها سر کنی و کتک خوردن روز عید از دستان نحیف مادر، اگر درموقع بازی کردن با هم سن و سالان خود ، لباس را خاکی یا پاره پوره می کردی وپوشیدن کفشی که به زور برایت می خریدند که یا یک شماره کوچک بود و در همان روز اول انگشتانت پر از تاول می شدند و یا اینکه یکی دو شماره بزرگ بود و با گذاشتن پنبه و کهنه پارچه در نوک آن همیشه احساس می کردی کفشهایت دو سه متری جلو تر از خودت در حرکتند !
وشاید هم خاطره خوش عید در این بود که تو را مجبور می کردند بعد از حمام عید که طبیعتا بخاطر شلوغی بیش از حد حمام سر گذر یک هفته قبل از عید می رفتی و بدست دلاکی که برای گرفتن عیدی بیشتر از پدر ، تو را با کیسه زبری که بر تن صدها نفر کشیده بود مانند بره بریان می نمود !عید یعنی سوار شدن بر بال خاطرات و سفر به دوران کودکی و نظاره کردن مراسم چهارشنبه سوری ، آتش بازی و از روی آتش پریدن و دیدن وحشتی که سراپای مادر را در بر می گرفت که گزندی بخاطر پریدن از روی آتش به طفل خرد سالش نرسد و سپس مراسم عید نوروز و آغاز سال نو و دید و بازدید های بی پایانی که اکثرا با میهمانی های دسته جمعی همراه و ممکن بود تا یکی دو ماه بعد از عید نوروز بخاطر کثرت فامیل ادامه داشته باشد . اعیاد دوران کودکی ما هر چه بود خاطراتی از خود برای ما به یادگار گذاشت که با فکر نمودن به آنها شور و شعفی وصف ناپذیر سراپای وجودمان را در بر می گیرد بی اختیار احساس شادابی می نمائیم و لبخندی بر لبانمان می نشیند با کمی آب و تاب خاطرات گذشته را برای دوستان و فرزندان خود تعریف می کنیم زیرا فقط نقاط روشن گذشته را مرور می کنیم ! در کوچه پس کوچه های ذهن پر مشغله خود بدنبال دوستان و همکلاسی های دیگر ندیده خود می گردیم و اینکه مدتهاست عمو و دائی و خاله و فرزندان آنها را که حتی لحظه ای از هم جدا نمی شدیم ماهها و حتی سالیان سال است ندیده ایم ! عید یعنی کم رنگ شدن لبخندی که یاد آوری خاطرات گذشته بر لبانمان نشانده بود . عید یعنی امید به آینده ای روشن ، آرزوی خوشبخت شدن در سال جدید برای همه، دیدن افراد تازه متولد شده در فامیل ! و آرام آرام به فکر بستن بارو بندیل زندگی برای سفر همیشگی و شروع دوران کودکی جدید و زندگی مادام العمردر جوار مادر واقعی مان زمین !
در حالیکه کُل فامیل مانند عصا قورت داده ها شیک و پیک ! روی میز و مبل ها ی صاحبخانه نشسته بودند !صدا از دیوار در می آمد اما از این همه آدمی که برای میهمانی دور هم جمع شده بودند صدا در نمی آمد هر از گاهی با صدای خانم میزبان که اوا تو رو خدا شیرینی میل بفرمائید این میوه ها و شیرینی ها دیگه برای ما پول نمی شه سکوت شکسته می شد وهمه ناگهان مانند حمله ملخ ها دوباره تهاجم تازه ای را به آجیل ها و بخصوص پسته و فندق آن شروع می نمودند صدای ترق و پوروق شکسته شدن تخمه ژاپنی هم گاهی بر آن اضافه می گردید ! افراد فامیل درحالیکه مانند برق گرفته ها گردن هایشان به سمت و سوی تلویزیون خشک شده بود پلک هم بر هم نمی زدند و مشغول دیدن برنامه مثلا ! کودکان بودند! با ورود میهمانان تازه! خوش و بش های زورکی به مدت چند دقیقه یخ مجلس را آب نمود :خوبی ، سلامتی ، بچه ها چطورند، حال مادر شوهرت بهتر شد ، ا این فرزند شما ست! ماشا... از پارسال عید تا الان چقدر بزرگ شده !کار و کاسبی چطوره !؟ و سپس دوباره سکوت و مجددا پر رونق شدن تماشای تلویزیون !البته بعضی اوقات سخنانی نیز مانند بچه بشین ! دست به چیزی نزنی ! خانم این بچه را پیش خودت بگیر! چیزی رو دست نزنه ! همه را از حال و هوای خودشان در می آورد ! وبلافاصله نیز لبخند های بی روح و الکی میزبانان که تو رو خدا بگذارید بچه آزاد باشه !بر سخنان قبلی اضافه می گردید و سپس مثل اینکه میزبانان از تعارف خود پشیمان شده باشند ، عزیزم بیا برو توی حیاط برای خودت بازی کن ! و با ایما و اشاره به فرزند خود که این بچه ها را ببر توی حیاط بازی کنند !!!...............
با نیم نگاه انداختن یکی از میهمانان به ساعت خود و اشاره های پیاپی به همسر که یعنی بلند شو برویم جنبشی در میهمانان پدید میآید و همگی مانند اینکه قرار است تا لحظاتی دیگر سقف منزل فرو بریزد با عجله مشغول پوشیدن لباس خود و فرزندانشان می شوند و با سخنان تکراری و سرد! منزل ما هم تشریف بیاورید !ما سه شنبه شب منزلیم ، اگر می خواهید سری به ما بزنید در خدمتتان هستیم !راستی ببخشید که چند ماه است نتونستیم به خاله فلانی ! سر بزنیم اگر خدای نکرده تموم کرد !ما را هم برای مراسم تشیع جنازه و مراسم ختم خبر کنید !.... و سپس عجله در پوشیدن کفش ها تا جائیکه اگر تعادلت را از دست بدهی و زیر دست و پا بیفتی ! له و لورده شدنت حتمی است !و به جای آنکه به منزل خود بروی سر از بیمارستان خواهی در آورد ! در بیرون از خانه هم افراد هر خانواده برای فرار از بقیه فامیل قبل از اینکه پدر خانواده درب ماشین را باز کند خود را از دستگیره ها آویزان می کنند و هر آن احتمال می رود که درب های خودرو را از جا در آورند ! و سپس روشن نمودن ماشین و دنده گذاشتن و گاز دادن و فرار از خویشان و اصالت خود ! و تو در تفکر که راست گفته اند سال2000 سالی که خون تو رگ ها نیست قلب فلزی تو سینه ست!وای به حال که سال 2009 است ! تا نظر شما چه باشد ؟!
باقی بقای شما
سلام !
حال همهی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بیسبب میگویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی میگذرم
که نه زانویِ آهویِ بیجفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بیدرمان!
تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
میدانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازهی باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیدهام خانهئی خریدهام
بیپرده، بیپنجره، بیدر، بیدیوار ... هی بخند!
بیپرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچهی ما میگذرد
باد بوی نامهای کسان من میدهد
یادت میآید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ریرا جان
نامهام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت مینویسم
حال همهی ما خوب است
اما تو باور نکن ! ...
سیدعلی صالحی
شیر آفریقائی هر شب که کنار بیشه به خواب میرود میداند که فردا باید از کند ترین غزال آفریقائی کمی تندتر بدود تا از گرسنگی نمیرد ، غرال آفریقائی هر شب که می خواهد بخوابد میداند که فردا باید از تندترین شر آفریقائی کمی تندتر بدود تا کشته نشود .
مهم نیست که تو شیر باشی یا غزال ، مهم این است که فردا را بیشتر از امروز تلاش کنی .
نوروز یک جشن ملی است، جشن ملی را همه می شناسند که چیست نوروز هر ساله برپا می شود و هر ساله از آن سخن می رود. بسیار گفته اند و بسیار شنیده اید پس به تکرار نیازی نیست؟ چرا هست. مگر نوروز را خود مکرر نمی کنید؟ پس سخن از نوروز را نیز مکرر بشنوید. در علم و و ادب تکرار ملال آور است و بیهوده «عقل» تکرار را نمی پسندد: اما «احساس» تکرار را دوست دارد، طبیعت تکرار را دوست دارد، جامعه به تکرار نیازمند است و طبیعت را از تکرار ساخته اند: جامعه با تکرار نیرومند می شود، احساس با تکرار جان می گیرد و نوروز داستان زیبایی است که در آن طبیعت، احساس، و جامعه هر سه دست اندرکارند. نوروز که قرن های دراز است بر همه جشن های جهان فخر می فروشد، از آن رو هست که این قرارداد مصنوعی اجتماعی و یا بک جشن تحمیلی سیاسی نیست. جشن جهان است و روز شادمانی زمین و آسمان و آفتاب و جشن شکفتن ها و شور زادن ها و سرشار از هیجان هر «آغاز». جشن های دیگران غالباً انسان را از کارگاه ها، مزرعه ها، دشت و صحرا، کوچه و بازار، باغها و کشتزارها، در میان اتاق ها و زیر سقف ها و پشت درهای بسته جمع می کند: کافه ها، کاباره ها، زیر زمین ها، سالن ها، خانه ها ... در فضایی گرم از نفت، روشن از چراغ، لرزان از دود، زیبا از رنگ و آراسته از گل های کاغذی، مقوایی، مومی، بوی کندر و عطر و ... اما نوروز دست مردم را می گیرد و از زیر سقف ها و درهای بسته فضاهای خفه لای دیوارهای بلند و نزدیک شهرها و خانه ها، به دامن آزاد و بیکرانه طبیعت می کشاند: گرم از بهار، روشن از آفتاب لرزان از هیجان آفرینش و آفریدن، زیبا از هنرمندی باد و باران، آراسته با شکوفه، جوانه، سبزه و معطر از بوی باران، بوی پونه، بوی خاک، شاخه های شسته، باران خورده پاک و ... نوروز تجدید خاطره بزرگی است: خاطره خویشاوندی انسان با طبیعت. هر سال آن فرزند فراموشکار که، سرگرم کارهای مصنوعی و ساخته های پیچیده خود، مادر خویش را از یاد می برد، با یادآوری وسوسه آمیز نوروز به دامن وی باز می گردد و با او، این بازگشت و تجدید دیدار را جشن می گیرد. فرزند در دامن مادر، خود را باز می یابد و مادر، در کنار فرزند و چهره اش از شادی می شکفد اشک شوق می بارد فریادهای
شادی می کشد، جوان می شود، حیات دوباره می گیرد. با دیدار یوسفش بینا و بیدار می شود. تمدن مصنوعی ما هر چه پیچیده تر و سنگین تر می گردد، نیاز به بازگشت و باز شناخت طبیعت را در انسان حیاتی تر می کند و بدین گونه است که نوروز بر خلاف سنت ها که پیر می شوند فرسوده و گاه بیهوده رو به توانایی می رود و در هر حال آینده ای جوان تر و درخشان تر دارد، چه نوروز را ه سومی است که جنگ دیرینه ای را که از روزگار لائوتسه و کنفوسیوس تا زمان روسو و ولتر درگیر است به آشتی می کشاند. نوروز تنها فرصتی برای آسایش، تفریح و خوشگذرانی نیست: نیاز ضروری جامعه، خوراک حیاتی یک ملت نیز هست. دنیایی که بر تغییر، تحول، گسیختن، زایل شدن، در هم ریختن و از دست رفتن بنا شده است، جایی که در آن آنچه ثابت است و همواره لایتغیر و همیشه پایدار، تنها تغییر است و ناپایداری، چه چیز می تواند ملتی را، جامعه ای را، در برابر ارابه بی رحم زمان – که بر همه چیز می گذرد و له می کند و می رود هر پایه ای را می شکند و هر شیرازه ای را می گسلد – از زوال مصون دارد؟ هیچ ملتی یا یک نسل و دو نسل شکل نمی گیرد: ملت، مجموعه پیوسته نسل های متوالی بسیار است، اما زمان این تیع بیرحم، پیوند نسل ها را قطع می کند، میان ما و گذشتگانمان، آنها که روح جامعه ما و ملت ما را ساخته اند، دره هولناک تاریخ حفر شده است قرن های تهی ما را از آنان جدا ساخته اند : تنها سنت ها هستند که پنهان از چشم جلاد زمان، ما را از این دره هولناک گذر می دهند و با گذشتگانمان و با گذشته هایمان آشنا می سازند. در چهره مقدس این سنت هاست که ما حضور آنان را در زمان خویش، کنارخویش و در «خود خویش» احساس می کنیم حضور خود را در میان آنان می بینیم و جشن نوروز یکی از استوارترین و زیباترین سنت هاست. در آن هنگام که مراسم نوروز را به پا می داریم، گویی خود را در همه نورزهایی که هر ساله در این سرزمین بر پا می کرده اند، حاضر می یابیم و در این حال صحنه های تاریک و روشن و صفحات سیاه و سفید تاریخ ملت کهن ما در برابر دیدگانمان ورق می خورد، رژه می رود. ایمان به اینکه نوروز را ملت ما هر ساله در این سرزمین بر پا می داشته است، این اندیشه های پر هیجان را در مغز مان بیدار می کند که: آری هر ساله حتی همان سالی که اسکندر چهره این خاک را به خون ملت ما رنگین کرده بود، در کنار شعله های مهیبی که از تخت جمشید زبانه می کشید همانجا همان وقت، مردم مصیبت زده ما نوروز را جدی تر و با ایمان سرخ رنگ، خیمه بر افراشته بودند و مهلب خراسان را پیاپی قتل عام می کرد، در آرامش غمگین شهرهای مجروح و در کنار آتشکده های سرد و خاموش نوروز را گرم و پر شور جشن می گرفتند. تاریخ از مردی در سیستان
خبر می دهد که در آن هنگام که عرب سراسر این سرزمین را در زیر شمشیر خلیفه جاهلی آرام کرده بود از قتل عام شهرها و ویرانی خانه ها و آوارگی سپاهیان می گفت و مردم را می گریاند و سپس چنگ خویش را بر می گرفت و می گفت: " اباتیمار : اندکی شادی باید " نوروز در این سال ها و در همه سال های همانندش شادی یی این چنین بوده است عیاشی و «بی خودی» نبوده است. اعلام ماندن و ادامه داشتن و بودن این ملت بوده و نشانه پیوند با گذشته ای که زمان و حوادث ویران کننده زمان همواره در گسستن آن می کوشیده است. نوروز همه وقت عزیز بوده است؛ در چشم مغان در چشم موبدان، در چشم مسلمانان و در چشم شیعیان مسلمان. همه نوروز را عزیز شمرده اند و با زبان خویش از آن سخن گفته اند. حتی فیلسوفان و دانشمندان که گفته اند "نوروز روز نخستین آفرینش است که اورمزد دست به خلقت جهان زد و شش روز در این کار بود و ششمین روز ، خلقت جهان پایان گرفت و از این روست که نخستین روز فروردین را اهورمزد نام داده اند و ششمین روز را مقدس شمرده اند. چه افسانه زیبایی زیباتر از واقعیت راستی مگر هر کسی احساس نمی کند که نخستین روز بهار، گویی نخستین روز آفرینش است. اگر روزی خدا جهان را آغاز کرده است. مسلماً آن روز، این نوروز بوده است. مسلماً بهار نخستین فصل و فروردین نخستین ماه و نوروز نخستین روز آفرینش است. هرگز خدا جهان را و طبیعت را با پاییز یا زمستان یا تابستان آغاز نکرده است. مسلماً اولین روز بهار، سبزه ها روییدن آغاز کرده اند و رودها رفتن و شکوفه ها سر زدن و جوانه ها شکفتن، یعنی نوروز بی شک، روح در این فصل زاده است و عشق در این روز سر زده است و نخستین بار، آفتاب در نخستین روز طلوع کرده است و زمان با وی آغاز شده است. اسلام که همه رنگ های قومیت را زدود و سنت ها را دگرگون کرد، نوروز را جلال بیشتر داد، شیرازه بست و آن را با پشتوانه ای استوار از خطر زوال در دوران مسلمانی ایرانیان، مصون داشت. انتخاب علی به خلاف و نیز انتخاب علی به وصایت، در غدیر خم هر دو در این هنگام بوده است و چه تصادف شگفتی آن همه خلوص و ایمان و عشقی که ایرانیان در اسلام به علی و حکومت علی داشتند پشتوانه نوروز شد. نوروز که با جان ملیت زنده بود، روح مذهب نیز گرفت: سنت ملی و نژادی، با ایمان مذهبی و عشق نیرومند تازه ای که در دل های مردم این سرزمین بر پا شده بود پیوند خورد و محکم گشت، مقدس شد و در دوران صفویه، رسماً یک شعار شیعی گردید، مملو از اخلاص و ایمان و همراه با دعاها
و اوراد ویژه خویش، آنچنان که یک سال نوروز و عاشورا در یک روز افتاد و پادشاه صفوی آن روز را عاشورا گرفت و روز بعد را نوروز. این پیری که غبار قرن های بسیار بر چهره اش نشسته است، در طول تاریخ کهن خویش، روزگاری در کنار مغان، اوراد مهر پرستان را خطاب به خویش می شنیده است پس از آن در کنار آتشکده های زردشتی، سرود مقدس موبدان و زمزمه اوستا و سروش اهورامزدا را به گوشش می خوانده اند از آن پس با آیات قرآن و زبان الله از او تجلیل می کرده اند و اکنون علاوه بر آن با نماز و دعای تشیع و عشق به حقیقت علی و حکومت علی او را جان می بخشند و در همه این چهره های گوناگونش این پیر روزگار آلود، که در همه قرن ها و با همه نسل ها و همه اجداد ما، از اکنون تا روزگار افسانه ای جمشید باستانی، زیسته است و با همه مان بوده است ، رسالت بزرگ خویش را همه وقت با قدرت و عشق و وفاداری و صمیمیت انجام داده است و آن، زدودن رنگ پژمردگی و اندوه از سیمای این ملت نومید و مجروح است و در آمیختن روح مردم این سرزمین بلاخیز با روح شاد و جانبخش طبیعت و عظیم تر از همه پیوند دادن نسل های متوالی این قوم که بر سر چهار راه حوادث تاریخ نشسته و همواره تیغ جلادان و غارتگران و سازندگان کله منارها بند بندش را از هم می گسسته است و نیز پیمان یگانگی بستن میان همه دل های خویشاوندی که دیوار عبوس و بیگانه دوران ها در میانه شان حایل می گشته و دره عمیق فراموشی میانشان جدایی می افکنده است. و ما در این لحظه در این نخستین لحظات آغاز آفرینش نخستین روز خلقت، روز اورمزد، آتش اهورایی نوروز را باز بر می افروزیم و درعمق وجدان خویش، به پایمردی خیال، از صحراهای سیاه و مرگ زده قرون تهی می گذریم و در همه نوروزهایی که در زیر آسمان پاک و آفتاب روشن سرزمین ما بر پا می شده است با همه زنان و مردانی که خون آنان در رگ هایمان می دود و روح آنان در دل هایمان می زند شرکت می کنیم و بدین گونه، بودن خویش، را به عنوان یک ملت در تند باد ریشه برانداز زمان ها و آشوب گسیختن ها و دگرگون شدن ها خلود می بخشیم و در هجوم این قرن دشمنکامی که ما را با خود بیگانه ساخته و خالی از خوی برده رام و طعمه زدوده از شخصیت این غرب غارتگر کرده است، در این میعاد گاهی که همه نسل های تاریخ و اساطیر ملت ما حضور دارند با آنان پیمان وفا می بندیم امانت عشق را از آنان به ودیعه می گیریم که هرگز نمیریم و دوام راستین خویش را به نام ملتی که در این صحرای عظیم بشری ریشه، در عمق فرهنگی سرشار از غنی و قداست و جلال دارد و بر پایه اصالت خویش در رهگذر تاریخ ایستاده است بر صحیفه عالم ثبت کنیم .
مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند : چرا دیر می آیی؟جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم !یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید...
مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگرد ها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود !یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود...
مرد هر زمان نمی توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت ، در زمانی که آنها می خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست !یک روز فهمید مشتریان ش بسیار کمتر شده اند ...
مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش می کشید .
به فکر فرو رفت ...باید کاری می کرد. باید خودش را اصلاح می کرد !
ناگهان فکری به ذهنش رسید.
از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می شد، کلاسهایش را مرتب تشکیل می داد، و همه ی سفارشات مشتریانش را قبول می کرد!
او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد!
وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت، دستهایش را به هم می مالید و با اعتماد به نفس بالا می گفت: خوب بچه ها درس جلسه ی قبل را مرور می کنیم !!!
سفارش های مشتریانش را قبول می کرد اما زمان تحویل بهانه های مختلفی می آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به خواستگاری رفته بود...
حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند!!!
اما او دیگر با خودش «صادق » نیست.
او الان یک بازیگر است.همانند بقیه مردم!!!
این داستان واقعی است و ارزش خواندن دارد .
نام من میلدرد است ، میلدرد آنور ، قبلاً در دی آمون در ایالت آیوا در مدرسه ابتدائی معلم موسیقی بودم . مدت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است . در طول سالها دریافته ام که سطح توانائی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است . با این که شاگردان بسیار بااستعدادی داشتم ، ام هرگز لذت داشتن شاگرد نابغه را احساس نکردم .
یکی از این شاگردان رابی بود ، رابی یازده سال داشت که مادرش ( مادری بدون همسر ) او را برای گرفتن اولین درس پیانو نزد من آورد . برای رابی توضیح دادم که ترجیح میدهم شاگردانم ( بخصوص پسرها ) از سنین پائین تری آموزش را شروع کنند ، اما رابی گفت که همیشه رویای مادرش بوده که او برایش پیانو بنوازد پس او را به شاگردی پذیرفتم .
رابی درس های پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجه شدم که تلاشی بیهوده است ، رابی هر قدر بیشتر تلاش میکرد حس شناخت لحن و آهنگی را که برای پیشرفت لازم بود کمتر نشان میداد . اما او با پشتکار گامهای موسیقی را مرور میکرد و بعضی از قطعات ابتدائی را که تمام شاگردانم باید یاد بگیرند دوره میکرد . در طول ماهها او سعی کرد و تلاش نمود و من گوش کردم و قوز کردم و خودم را پس کشیدم و باز هم سعی کردم او را تشویق کنم . در انتهای هر درس هفتگی او همواره میگفت : مادرم روزی خواهد شنید که من پیانو میزنم . اما امیدی نمی رفت .
او اصلاً توانائی ذاتی و فطری نداشت . مادرش را از دور می دیدم و در همین حد می شناختم ، می دیدم که با اتومبیل قدیمی اش او را دم خانه من پیاده میکرد و سپس می آمد و او را کی برد . همیشه دستی تکان میداد و لبخندی میزد اما هرگز داخل نمی آمد .
یک روز رابی نیآمد و از آن پس دیگر او را ندیدم که به کلاس بیآید . خواستم زنگی به او بزنم اما این فرض را پذیرفتم کهبه علت نداشتن توانائی لازم بوده که تصمیم گرفته دیگر ادامه ندهد و کاری دیگر در پیش بگیرد . البته خوشحال هم بودم که دیگر نمی آید ، وچود او تبلیغی منفی برای تدریس و تعلیم من بود .
چند هفته گذشت ، آگهی و اعلانی درباره تک نوازی آینده به منزل همه شاگردان فرستادم . بسیار تعجب کردم که رابی به من زنگ زد و پرسید : من هم می توانم در این تک نوازی شرکت کنم ؟ توضیح دادم : تک نوازی مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم پیانو را ترک کردی و در کلاسها شرکت نکردی عملاً واجد شرایط لازم نیستی . او گفت : مادرم مریض بود و نمی توانست مرا به کلاس پیانو بیاورد اما من هنوز تمرین میکنم خانم آنور ، لطفاً اجازه بدین ، من باید در این تک نوازی شرکت کنم ! او خیلی اصرار داشت .
نمی دانم چرا به او اجازه دادم در این تک نوازی شرکت کند . شاید اصرار او بود یا که شاید ندائی در درون من بود که میگفت اشکالی ندارد و مشکلی پیش نخواهد آمد . تالار دبیرستان پر از والدین ، دوستان و منسوبین بود . برنامه رابی را آخر از همه قرار دادم ، یعنی درست قبل از آن که خودم برخزم و از شاگردان تشکر کنم و قطعه نهائی را بنوازم . در این اندیشه بودم که هر خرابکاری که رابی بکند چون آخر برنامه است کل برنامه را خراب نخواهد کرد و من با اجرای برنامه نهائی آن را جبران خواهم کرد .
برنامه های تکنوازی به خوبی اجرا شد و هیچ مشکلی پیش نیآمد . شاگردان تمرین کرده بودند و نتیجه کارشان گویای تلاششان بودد . رابی به صحنه آمد ، لباسهایش چروک و موهایش ژولیده بود ، گویی به عمد آنرا بهم ریخته بودند . با خود گفتم : چرا مادرش برای این شب مخصوص لباس درست و حسابی تنش نکرده یا لااقل موهایش را شانه نزده است ؟
رابی نیمکت پیانو را عقب کشید نشست و شروع به نواختن کرد . وقتی اعلام کرد که کنسرتوی 21 موتزارت در کو ماژور را انتخاب کرده ، سخت حیرت کردم . ابداً آمادگی نداشتم آمچه را که انگشتان او به آرامی روی کلیدهای پیانو م ینواخت بشنوم . انگشتانش به چابکی روی پرده های پیانو می رقصید و ار ملایم بسوی بسیار رسا و قوی حرکت کرد ، از آلگرو به سبک استادانه پیش رفت .
آکوردهای تعلیقی آنچنان که موتزارت می طلبد در نهایت شکوه اجرا می شد ! هرگز نشنیده بودم آهنگ موتزارت را کودکی به این سن به این زیبائی بنوازد . بعد از شش و نیم دقیقه او اوج گیری نهائی را به انتها رساند . تمام حاضرین بلند شدند و به شدت با کف زدن های ممتد خود او را تشویق کردند .
سخت متاثر و با چشمی اشک ریزان به صحنه رفتم و در کمال مسرت او را در آغوش گرفتم و گفتم : هرگز نشنیده بودم به این زیبائی بنوازی ، رابی ؟! چطور این کار را کرد ؟ صدایش از میکروفن پخش میشد که میگفت : می دانید خانم آنور ، یادتان میآید که گفتم مادرم مریض است ؟ خوب البته او سرطان داشت و امروز صبح مرد ، اون ناشنوا بود و اصلاً نمی توانست بشنود . امشب اولین باری است که او می تواند بشنود که من پیانو می نوازم ، می خواستم برنامه ای استثنائی باشد .
چشمی نبود که اشکش روان نباشد و دیده ای نبود که پرده ای آن را نپوشاند . مسئولین خدمات اجتماعی آمدند تا رابی را به مرکز مراقبت های کودکان ببرند ، دیدم که چشمان آنها نیز سرخ شده و باد کرده است . با خود اندیشیدم با پذیرفتن رابی به شاگردی چقدر زندگی ام پر بارتر شده است .
من هرگز نابغه نبوده ام اما آن شب شدم ، و اما رابی ، او معلم بود و من شاگرد ، زیرا این او بود که معنای استقامت و پشتکار و عشق و باور داشتن خویشتن و شاید حتی به کسی فرصت دادن و علتش را ندانستن را به من یاد داد .
هوس زن گرفتن به سرم زده بود ، دوست داشتم وضع مالی خانواده همسرم پائین تر از خانواده خودم باشه تا بتوانم زندگی بهتری برایش فراهم کنم . مادرم مادرم چنین دختری را برایم در نظر گرفته بود ، نمی دانم این خبر چطور به گوش رئیسم رسید چون به صرف نهار دعوتم کرد تا نصیحتم کند . اسم رئیس من عاصم است اما کارمندان به او میگویند عاصم جورابی !
سر ساعت به رستوران رفتم ، رئیس تا مرا دید گفت : چون جوان خوب ، نجیب و سر به راهی هستی میخواهم نصیحتت کنم و بعد هم گفت : مبادا به سرت بزنه و بخوای واسه زنت وضع بهتری فراهم کنی ! و ادامه داد : اگه به حرفم گوش نکنی مثل من بدبخت می شی . همونطور که من بدبخت شدم و حالا بهم میگن عاصم جورابی !
پرسیدم : جناب رئیس چرا شما را عاصم جورابی صدا میکنن ؟ جواب داد : چون بدبختی من از یک جفت جوراب شروع شد و بعد داستان زندگی اش را برایم تعریف کرد : وقتی خواستم زن بگیرم با خودم گفتم باید دختری از خانواده طبقه پائین بگیرم که با دارو ندارم بسازه و توقع زیادی نداشته باشه . واسه همین یه دختر بیست و یک ساله به اسم صباحت انتخاب کردم . جهیزیه نداشت ، باباش یک کارمند ساده بود ، چهره چندان جذابی هم نداشت و من به خاطر انتخابم خوشحال بودم . صباحت زن زندگی بود ، بهش میکفتم امشب بریم رستوران ؟ میگفت نه چرا پول خرج کنیم ؟ میگفتم صباحت جان لباس بخرم ؟ میکفت مگه شخصیت آدم به لباسه ؟
تا اینکه براش به زور یه جفت جوراب خوشگل خریدم . دو ماه گذشت اما همسرم جوراب نو رو نپوشید ! یه روز گفتم عزیزم چرا جوراب تازه ات رو نمی پوشی ؟ با خجالت جواب داد : آخه این جورابا با کفشهای کهنه ام جور در نمیآد ! به زور بردمش بیرون و براش یه جفت کفش نو خریدم . فرداش که می خواستیم بریم مهمونی باز کفش و جوراب رو نپوشید . بهش گفتم چرا کفش و جورابتو گذاشتی توی صندوق و نمی پوشی ؟ جواب داد : آخه لباسهام با کفش و جورابم جور در نمیآد همون روز یک دست لباس براش گرفتم ، اما همسرم باز نپوشید ، دلیلش هم این بود : این لباسها با بلوز کهنه جور در نمیان !
رفتم دوتا بلوز خوب هم خریدم ، ایندفعه روسری خواست . روسری رو که خریدم دیگه چیزی کم و کسر نداشت ام این تازه اول کار بود ! چون جوراباش کهنه شده شدن و پیراهنش هم از مد افتاد و از اول شروع کردم به خریدن کم و کسری های خانوم ! تا اینکه یک روز دیدم اخمهاش رفته تو هم ، پرسیدم چته ؟ گفت این موها با لباسام جور نیست . قرار شد هفته ای یک بار بره آرایشگاه . بعد از مدتی دیدم صباحت به فکر فرو رفته ، بهم گفت : اسباب و اثاثیه خونه قدیمی شده و با خودمون جور در نمیآد ، عوض کردن اثاثیه خونه ساده نبود اما به خاطر همسر کم توقعم عوضش کردم . مبل و پرده و میز ناهار خوری و خلاصه همه اثاثیه خونه عوض شد ، صباحت خانوم توی خونه باباش رادیو هم ندیده بود اما توی خونه من شب ها تلویزیون می دید !
چند روز بعد از قدیمی بودن خونه و کثیفی محله حرف زد ، یک آپارتمان شیک و نو تو یکی از خیابونهای بالای شهر گرفتم ، اما این بار اثاثیه با آپارتمان جور نبود ! دوباره اثاثیه رو عوض کردم بعد از دو سه ماه دیدم صباحت خانوم دوباره اخم کرده . پرسیدم دیگه چرا ناراحتی ؟ طبق معمول روش نمی شد بگه اما یه جورایی فهمیدم که ماشین میخواهد ! با کلی قرض و قوله یه ماشین هم واسه خانوم خریدم ، حالا دیگه با اون دختری که زمانی زن ایده آل من بود نمی شد حرف هم زد ! از همه خوشگلا خوشگل تر شده بود ! کارش شده بود استخر ، سینما ، آرایشگاه و پارتی ! دختری که تو خونه باباش آب هم گیر نمیآورد تو خونه من ویسکی میخورد و مدام زیر لب میگفت : آدم باید همه چیزش با هم جور در بیآد !
اوایل نمیدونستم منظورش چیه چون کم و کسری نداشت . خونه ، زندگی ، ماشین ، اثاثیه و بقیه چیزا رو که داشت . اما بعد از مدتی فهمیدم چیزی که در زندگی صباحت خانوم کهنه شده و با بقیه جور در نمیآد خودم هستم ! مجبور شدم طلاقش بدم . خانه و ماشین و اثاثیه و هر چی که داشتم با خودش برد . تنها چیزی که برام موند همین لقب عاصم جورابی بود ! یه جفت جوراب پاره باعث شد که همه چی بهم بخوره ، کاش دستم می شکست و براش جوراب نمی گرفتم !؟
نویسنده : عزیز نسین