میز بزرگ
دریک سازمان میز بزرگ داشتن هنر نیست ، دل بزرگ داشتن هنر است . چون پشت یک میز هرچه بزرگ باشد یک نفر جای خواهد گرفت . ولی در درون دل بزرگ ، انسانها که سهل است خدا هم جای می گیرد .
ارزش کارمند
ارزش یک کارمند را موقعیت و پست سازمانی او مشخص نمی کند ، بلکه ارزش هرکارمندی وابسته به میزان رضایتی است که درمشتری ایجاد می کند. زیرا رضایت خالق نیز با رضایت مخلوق به دست می آید .
ارتقای شغلی
قانون ارتقای شغلی این است که ابتدا توانمندی و شایستگی داشتن پست و سمت بالارا بدست آوری و سپس از پله های ترقی نردبان بالاروی. فقط به خاطر بسپار که در آخر ، نردبان را نینداز ی زیرا ممکن است افراد دیگری نیز هم مثل تو بخواهند خود را بالابکشند .
فکر
درسازمانی که همه افرادش یکسان می اندیشند ، درحقیقت هیچ کس فکر نمی کند . سازمانهایی که به اندازه ی افراد خود فکر دارند بیش از مسائل خود، راه حل دارند .
پرسش های خوب
بهترین سازمانها ، آن هایی هستند که افراد را تشویق به پرسیدن سوالات جدید می کنند. بدترین سازمانها آنهایی هستند که جواب های پنجاه سال پیش را درحل مسائل جدید امتحان می کنند .
همیشه پولدارترین مرد دنیا ثروتمند ترین مرد دنیا نیست
مالک چیزهای ملموس نیست. نه زمین دارد، نه طلا، نه نفت، نه کارخانه، نه فعالیت صنعتی دیگر و نه ارتش و نه سپاهی. این نخستین بار در تاریخ بشر است که ثروتمندترین مرد دنیا دانش دارد و بس
مدیریت بهره وری
در هر حرفه ای که هستید نه اجازه دهید که به بدبینی های بی حاصل آلوده شوید و نه بگذارید که بعضی لحظات تاسف بار شما را به یاس و ناامیدی بکشاند. در آرامش حاکم بر آزمایشگاه ها و کتابخانه ها و سازمان هایتان کار و زندگی کنید و نخست از خود بپرسید: " برای یادگیری و خود آموزی چه کرده ام ؟ سپس همچنان که پیش می روید بپرسید: " من برای کشورم چه کرده ام؟ " این پرسش را آنقدر ادامه دهید تا به این احساس شادی بخش و هیجان انگیز برسید که شاید سهم کوچکی در پیشرفت و اعتلای بشریت داشته اید.
اما منطق زندگی اگر به تلاشهایمان پاداشی بدهد یا ندهد، هر کداممان باید حق آن را داشته باشیم که با صدای بلند بگوییم :
" من آنچه در توان داشته ام انجام داده ام. " لوئی پاستور
" جان بلا نکارد" از روی نیکمت برخاست . لباس ارتشی اش را مرتب کرد وبه تماشی انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ .از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود. اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد :دوشیزه هالیس می نل" . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. "جان" بری او نامه ی نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد "جان" سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک سال ویک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ی بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" در خواست عکس کرد ولی با مخالفت "میس هالیس" رو به رو شد . به نظر "هالیس" اگر "جان" قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. وقتی سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسید آن ها قرار نخستین دیدار ملاقات خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود: "تو مرا خواهی شناخت از روی رز سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.". بنابراین راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان " به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنوید: " زن جوانی داشت به سمت من می آمد بلند قامت وخوش اندام - موهای طلایی اش در حلقه هایی زیبا کنار گوش های ظریفش جمع شده بود چشمان آبی به رنگ آبی گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او گام بر داشتم کاملا بدون تو جه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پر شوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت "ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم؟" بی اختیار یک قدم به او نزدیک تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم که تقریبا پشت سر آن دختر یستاده بود. زنی حدود 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرار گرفته ام از طرفی شوق تمنایی عجیب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت می کرد. او آن جا یستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام وموقر به نظر می رسید و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد. از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود. اما چیزی بدست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبها که می توانستم همیشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم باید دوشیزه "می نل" باشید . از ملاقات با شما بسیار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت" فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است!"
طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد .
کانادا کشور خیلی بدیه. من از این کشور متنفرم. دلایل من هم واضح و مبرهنه. برای اینکه مطمئنتون کنم که نظرم کاملا درسته بعضی از دلایلم رو اینجا می نویسم تا خودتون قضاوت کنین. فقط یادتون باشه که فکر مهاجرت به این کشور رو نکنین. به همون ایران خودمون بچسبین و از زندگی پر صلح و صفا در کنار خانواده تون لذت ببرین. این هم دلایل من:
1. اینجا یک نظام پزشکی احمقانه داره که آدمها رو همین طور بی دلیل مجانی معالجه می کنه. مثلا اگر برین بیمارستان هزینه ویزیت دکتر، معالجات، عمل جراحی، اتاق بیمار، غذا و داروی بیمار و خیلی چیزهای دیگه رو دولت می ده. آخه جون من کدوم کشور خراب شده ای یه همچه کار احمقانه ای می کنه. تازه تو اکثر اتاقهای بیمارستانها تلویزیون هست. برای بچه ها وسایل بازی هست. برای همراهان اتاق انتظار هست که گاهی وقتها هم توش قهوه و شکلات مجانی گذاشتن. از همه بدتر اینکه مریض چون قرار نیست پول بده می تونه آزادنه در محیط بیمارستان بچرخه. ساعت ملاقات هم به طرز مسخره ای معمولا از صبح شروع میشه تا شب.
2. اکثر پیاده روها و خیابونهای شهرها پر از چمنه. آدم حالش بهم می خوره اینقدر سبزی می بینه. اَه. آخه اینم شد کار. بدتر اینکه هی شهرداری میاد سر این چمنها رو می زنه و مرتبشون می کنه. تازه اینجا این قدر پارک و بوستان هست که آدم نمی دونه کدومشون رو بره. این یکی که خیلی بده. آخه آدم گیج میشه و گیجی هم برای سلامتی مضره.
3. اینجا مدرسه ها مجانیه. تازه تو این مدرسه های مجانی تو هر کلاس معمولا بیشتر از ۲۰ تا شاگرد نیست. تا دلتون بخواد در اختیار این بچه ها وسایل بازی و امکانات آموزشی گذاشتن. آخه آدم نباید حالش از این وضعیت بهم بخوره. فکر نمی کنین چقدر بچه ها فاسد میشن وقتی فکرشون آزادنه کار می کنه و می تونن از خودشون ابتکار به خرج بدن. بدتر اینکه خیلی از بچه ها تو مدرسه دو تا زبون یاد می گیرن و وقتی دیپلمشون رو می گیرن دو تا زبون انگلیسی و فرانسه رو عین هم صحبت می کنن و می نویسن. واقعا این یکی که دیگه خیلی بده.
4. دولت لوس کانادا به اونهایی که بچه دارن هرماه یه پولی می ده. احمقانه اینه که اگر کسی در آمدش کمتر باشه پول بیشتری می گیره. بعضی ها برای هر بچه ای بیش از ۲۵۰ دلار در ماه می گیرن تازه علاوه بر اون اخیرا ۱۰۰ دلار هم بابت پول مهد کودک می گیرن. اَه اَه اَه
5. بیشتر راههای کانادا اتوبانه. آخه تو رو خدا یکی نیست بگه اتوبان باعث میشه آدم راحت تر باشه و این خیلی بده. بدتر اینکه اکثر این اتوبانها عوارضی ندارن و همین طور مجانی می ری توشون. تو رو خدا می بینی مالیاتی که از مردم میگیرن رو صرف چه بریز و بپاشهایی می کنن.
6. تو این کشور عجیب و غریب خدمات آزمایشگاهی مجانی. آخه آدم این رو به کی بگه. وقتی میری آزمایشگاه نه تنها خون و ادرار و اونی که نمیشه اسمش رو بگم مجانی آزمایش می کنن بلکه نتیجه آزمایش رو مستقیم می فرستن برای دکترت که مریض به زحمت نیفته. این دیگه قابل تحمل نیست.
7. بدترین چیز اینه که تقریبا همه اتوبوسهای مدارس اینجا به یک شکلن. همه به رنگ زردن که واقعا خسته کننده است. آخه فکر می کنن اگه رنگ اتوبوس زرد باشه بهتر دیده میشه و خطر تصادفش کمتره و بچه ها جونشون بیشتر در امانه. از اون احمقانه ترش اینه که وقتی سرویس مدرسه وا میسته که بچه ها رو سوار یا پیاده کنه کلی چراغهای عجیب غریب دور و ورش روشن میشه و همه ماشینها در هر طرف خیابون که باشن وامیستن تا بچه ها با امنیت کامل تو خیابون تردد کنن. آخه چه اهمیت داره که چندتا بچه در طول سال به خاطر تصادف بمیرن که اینا این همه مردم رو به زحمت میندازن.
8. اگه بخوای تو کانادا یه کار جدید راه بندازی اینقدر بهت اطلاعات مجانی میدن که دیگه حالت بهم می خوره. از وب سایتهای دولتی بگیر تا مشاورای حضوری که همین طور پول مالیات رو به عنوان حقوق بهشون میدن تا به یه عده که می خوان ایجاد کار بکنن کمک کنن. آخه اینم شد کار. چرا باید از آدمهایی که طرحهای خوب تو کلشونه حمایت کرد. چرا دولت تا ۲۵۰ هزار دلار به این جور آدمها وام میده. چرا شهرداریها از این آدمهای مبتکر حمایت می کنن. این دیگه چه وضعشه بابا اِ.
9. از سیستم بد اداری اینجا هر چی بگم کم گفتم. بیشتر کارهای اداری اینجا یا از طریق اینترنت انجام میشه و یا از طریق تلفن. برای اینکه نکنه کارمندهای تنبلشون بخوان با ارباب رجوع سر و کله بزنن بیشتر کارها رو از راه دور و در اسرع وقت انجام می دن. این دیگه نوبرشه والا.
10. اینترنت تو کانادا سانسور نمیشه. اینم شد کار. هر کی هر چقدر دلش بخواد به دولت و دولت مردان اینجا فحش می ده. اینم شد روش اداره دولت. کسی رو اینجا به خاطر انتقاد کردن از دولت زندانی نمی کنن. بدتر اونکه سرش رو هم زیر آب نمی کنن. من که اصلا سر در نمیارم.
11. تو خیلی از شرکتهای بزرگ وقتی کارمندها میرن سر کار اصلا کارت نمی زنن. اصلا کسی ازت نمیپرسه کی اومدی کی رفتی. این دیگه چه وضعشه. اون وقت با این وجود اکثر کارمندها به موقع میان و به موقع میرن .
12. اینجا تقریبا هر کس هر جوری دلش بخواد لباس می پوشه و دین هم آزاده و هر کسی هر دینی که بخواد داره. کسی اصلا ازت سوال نمی کنه که دین و ایمونت چیه. یا اصلا دین و ایمون داری یا نه. این دیگه آخرش
13. نظام بانکی اینجا حال آدم رو بهم می زنه. بیشتر کارها اتوماتیک انجام میشه. پرداخت قبضهات رو میتونی اتوماتیک کنی. دریافت حقوقت اتوماتیکه. خیلی از کارها رو از طریق اینترنت انجام می دی. دستگاههای خود پرداز همه جا ریخته که بتونی راحت پول بگیری یا کارهای بانکیت رو انجام بدی. کارتهای اعتباری و خطهای اعتباری و غیره و غیره تو رو از اینکه به دوستان و آشنایانت برای گرفتن پول مراجعه کنی بی نیاز می کنه. همینه که آدمها از هم فاصله می گیرن. چون هیچ کس از کسی طلبکار نیست کمتر به هم دیگه تلفن می زنن.
14. آدم از پلیس کانادا نمی ترسه. بابا پلیس باید ابهت داشته باشه نه اینکه به آدم احترام بذاره. همینه که رقم جرم و جنایت اینجا کمه دیگه. لابد مردم از پلیس خجالت می کشن. چون مطمئنم که از پلیس نمی ترسن. کشور کم جرم و جنایت که کشور نیست.
15. رقم تورم تو کانادا کمتر از سالی ۳ درصده. معمولا این رقم حدود ۲ درصد نگه داشته میشه. اعصاب آدم خرد میشه از بس که قیمتها زیاد نمیشن. احساس می کنی که هیچ تحرکی تو اقتصاد این کشور نیست.
اگه بخوام از بدیهای کانادا بگم این لیست سر به فلک می کشه ولی فکر کنم همین ۱۵ مورد برای اینکه متقاعدتون کنه کافی باشه. دیگه به اینکه فروشنده ها خوش برخوردن، پلیس از آدم رشوه نمی خواد، مردم به هم احترام می ذارن و خیلی چیزهای بد دیگه اشاره نمی کنم!!!
| |||
| |||
|
مردی مقابل گل فروشی ایستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود .
وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟
دختر گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست!
مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد.
شکسپیر می گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن .