دست نوشته های یک نفر ...

هرکجا هستم باشم ، آسمان مال من است ، پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است .

دست نوشته های یک نفر ...

هرکجا هستم باشم ، آسمان مال من است ، پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است .

فقر ...

میخواهم  بگویم ......

فقر  همه جا سر میکشد .......

فقر، گرسنگی نیست .....

فقر، عریانی  هم  نیست ......

فقر،  گاهی زیر شمش های طلا خود را پنهان میکند .........

فقر، چیزی را  " نداشتن " است ، ولی  ، آن چیز پول نیست ..... طلا و غذا نیست  .......

فقر، ذهن ها را مبتلا میکند .....

فقر،  همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفتهء یک کتابفروشی می نشیند ......

فقر،  تیغه های برنده ماشین بازیافت است ،‌ که روزنامه های برگشتی را خرد میکند ......

فقر، کتیبهء سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند .....

فقر، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود .....

فقر،  همه جا سر میکشد ........

فقر، شب را " بی غذا  " سر کردن نیست ..

فقر، روز را  " بی اندیشه"   سر کردن است ...

مولوی و ...

این دهــان بستی دهــانی باز شـــد
کـو خـورنده‌ی لــقمـه های  راز شـــد

لــب فـروبــند از طـعـام و از شـــــــراب
ســـوی خوان آسـمــانی کن شـــتاب

گـر تــو این انبان ز نـان خــالی کـــنی
پـر زگـــوهــــر هـــای اجــــلالی کـــنی

طــفل جـان از شـیر شــیطان بــاز کن
بــــعـــد از آنـــش بـا مـــلک انـــباز کــن

چند خوردی چرب و شیرین از طـعــام
امـــتحـــان کــن چـــند روزی با صــیام

چــند شــب ها خواب را گشتی اسیر
یــک شـــبی بــیدار شــو دولـــت بـگیر

مثنوی معنوی - مولوی

فرارسیدن ماه رمضان مبارک باد ...

یاد دارم در غروبی سرد سرد ،

می گذشت از کوچه ما دوره گرد ،

داد میزد : کهنه قالی میخرم ،

دست دوم جنس عالی میخرم ،  

کاسه و ظرف سفالی میخرم ،

گر نداری کوزه خالی میخرم ،

اشگ در چشمان بابا حلقه زد ،

عاقبت آهی کشید بغضش شکست ،

اول ماه است و نان در سفره نیست ،

ای خدا شکرت ولی این زندگیست ؟

بوی نان تازه هوشش برده بود ،

اتفاقاً مادرم هم روزه بود ،

خواهرم بی روسری بیرون دوید ،

گفت : آقا سفره خالی میخرید ،

و ...

فرا رسیدن ماه مبارک رمضان بر شما و خانواده محترم مبارک باد ، علی الخصوص بر استاد گرامی جناب آقای یعقوبی که این متن زیبا را برای بنده ارسال کردند .

ملانصرالدین و ...

یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت .ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد. ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد . که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد  . وقتی که دوباره به پشت بام رفت ، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت . بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، بالاخره الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد.

بعد ملا نصر الدین گفت :

لعنت بر من !!! که نمی دانستم که اگر خر به جایگاه رفیع و پُست مهمی  برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را می کُشد . 

از زندگی خود لذت ببریم ...

زندگی شما می‌تواند به زیبایی رویاهایتان باشد. فقط باید باور داشته باشید که می‌توانید کارهای ساده‌ای انجام دهید. در زیر لیستی از کارهایی که می‌توانید برای داشتن زندگی شادتر انجام دهید، آورده شده است. هر روز آنها را به کار بگیرید و از زندگی خود لذت ببرید .

             سلامتی
 1-
آب فراوان بنوشید.
 2-
مثل یک پادشاه صبحانه بخورید، مثل یک شاهزاده ناهار و مثل یک گدا شام بخورید.
3-
 از سبزیجات بیشتر استفاده کنید تا غذاهای فراوری شده.
4-
 با این 3 تا E زندگی کنید= Energy انرژی = Enthusiasm  شور و اشتیاق  Empath = دلسوزی و همدلی .
 5-
از نماز و دعا کمک بگیرید.
 6-
بیشتر بازی کنید.
 7-
بیشتر از سال گذشته کتاب بخوانید.
 8-
روزانه 10 دقیقه سکوت کنید و به تفکر بپردازید.
9-
 روزانه 7 ساعت بخوابید.
10-
 هر روز 10 تا 30 دقیقه پیاده‌روی کنید و در حین پیاده‌روی، لبخند بزنید.

 

شخصیت
11-
 زندگی خود را با هیچ کسی مقایسه نکنید، شما نمی‌دانید که بین آنها چه می‌گذرد.
 12-
افکار منفی نداشته باشید، در عوض انرژی خود را صرف امور مثبت کنید.
 13-
بیش از حد توان خود کاری انجام ندهید.
 14-
خیلی خود را جدی نگیرید.
 15-
انرژی خود را صرف فضولی در امور دیگران نکنید.
16-
 وقتی بیدار هستید بیشتر خیال‌پردازی کنید.
17-
 حسادت یعنی اتلاف وقت، شما هر چه را که باید داشته باشید، دارید.
 18-
گذشته را فراموش کنید. اشتباهات گذشته ی شریک زندگی خود را به یادش نیاورید. این کار آرامش زمان حال شما را از بین می‌برد.
 19-
زندگی کوتاه‌تر از این است که از دیگران متنفر باشید. نسبت به دیگران تنفر نداشته باشید.
20-
 با گذشته خود رفیق باشید تا زمان حال خود را خراب نکنید.
21-
 هیچ کس مسئول خوشحال کردن شما نیست، مگر خود شما.
 22-
بدانید که زندگی به مدرسه‌ای می‌ماند که باید در آن چیزهایی بیاموزید. مشکلات قسمتی از برنامه درسی هستند و به مانند کلاس جبر می‌باشند.
23-
 بیشتر بخندید و لبخند بزنید.
24-
 مجبور نیستید که در هر بحثی برنده شوید. گاهی مخالفت هم وجود دارد. 

جامعه
25-
 گهگاهی به خانواده و اقوام خود زنگ بزنید.
26-
 هر روز یک چیز خوب به دیگران ببخشید.
27-
 خطای هر کسی را به خاطر هر چیزی ببخشید.
28-
 زمانی را با افراد بالای 70 سال و زیر 6 سال بگذرانید.
 29-
سعی کنید حداقل هر روز به 3 نفر لبخند بزنید.
 30-
اینکه دیگران راجع به شما چه فکری می‌کنند، به شما مربوط نیست.
 31-
زمان بیماری، شغل شما به کمک شما نمی‌آید، بلکه دوستان شما به شما مدد می‌رسانند، پس با آنها در ارتباط باشید.

 

زندگی
32-
 کارهای مثبت انجام دهید.
33-
 از هر چیز غیر مفید و زشت دوری بجویید.
34-
 خداوند درمان‌گر هر چیزی است. (ذکر خدا شفای هر دردی است ) 
35-
 هر موقعیتی، خوب یا بد، گذراست.
36-
 مهم نیست که چه احساسی دارید، باید به پا خیزید، لباس خود را به تن کرده و در جامعه حضور پیدا کنید.
37-
 همین که صبح از خواب بیدار می‌شوید، باید از خداوند تشکر کنید.
38-
 بخش عمده درون شما شاد است، بنابراین خوشحال باشید.

ثروتمند زندگی کردن ...

وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم . جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند.به نظر می رسید پول زیادی نداشتند . شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد . بچه ها همگی با ادب بودند . دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند.مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد . وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟
 

پدر جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان. متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد.پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند . معلوم بود که مرد پول کافی نداشت . حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد ؟   ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت . بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد! مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا. مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد ، بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم ...   .  

  بهتر است ثروتمند زندگی کنیم تا اینکه ثروتمند بمیریم. جانسون