سلام
امیدوارم صبح روز پنج شنبه خوبی داشته باشید و آخر هفته ای بهتر با خانواده محترمتان .
روزی یک مرد ثروتمند، پسر کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید:" نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟" پسر پاسخ داد:" عالی بود پدر!" پدر پرسید:" آیا به زندگی آنها توجه کردی؟" پسر پاسخ داد:" بله پدر!" و پدر پرسید:" چه چیزی از این سفر یادگرفتی؟" پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت:" فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوسهای تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود، اما باغ آنها بی انتهاست!" با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر بچه اضافه کرد:" متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!"
سلام
جالب بود. موفق باشید.