دست نوشته های یک نفر ...

هرکجا هستم باشم ، آسمان مال من است ، پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است .

دست نوشته های یک نفر ...

هرکجا هستم باشم ، آسمان مال من است ، پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است .

به من ربطی نداره !!!

موش از شکاف دیوار سرک کشید تا این همه سر و صدا برای چیست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود . موش لب هایش را لیسید و با خود گفت : کاش یک غذای حسابی باشد . ان همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود . موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه حیوانات بدهد . او به هر کس که میرسید می گفت : توی مزرعه یک تله موش آورده اند ، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است ! ... مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : آقای موش برایت متاسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ،به هر حال من کاری با تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد . میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلندی سر داد و گفت : آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیافتی ، چون خودت خوب میدانی که تله موش به من ربطی ندارد . مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود . موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت . اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکان داد و گفت : من که تا حالا ندیده ام یک گاو توی تله موش بیافتد ! او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد و دوباره مشغول چریدن شد . سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیافتد چه میشود ؟ در نیمه های شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید . زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود ببیند . او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا مکرده ، موش نبود بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود . همین که زن به تله موش نزدیک شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد . صاحب مرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند . بعد از چند روز ، حال وی بهتر شد . اما روزی که به خانه برگشت هنوز تب داشت . مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خورش سوپ مرغ در خانه پیچید . اما هر چه صبر کردند ، تب بیمار قطع نشد . بستگان او شب و روز به خانه آنها رفت و آمد میکردند تا جویای سلامتی او شوند . برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ، میش را هم قربانی کند تا با گوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد . روزها میگذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر میشد . تا اینکه یک روز صبح ، در حالی که از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید . افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند . بنا براین ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند . حالا ، موش به تنهائی در مزرعه میگردید و به حیوانان زبان بسته ای فکر میکرد که کاری به کار تله موش نداشتند ! نتیجه اخلاقی : اگر شنیدی مشکلی برای کسی پیش آمده است و ربطی هم به شما ندارد ، کمی بیشتری فکر کن ... شاید هم خیلی بی ربط نباشد .

نظرات 2 + ارسال نظر

با سلام

وبلاگ شما خیلی جالب بود
دوست داشتید تو گروه ما عضو شوید و در قرعه کشی ما شرکت کنید

http://www.Reyshop.ir
http://www.Reyshop.com
http://www.reyshop.com/group.htm

با تشکر

ر و یا 1387/11/12 ساعت 19:18

سلام
خیلی جالب بود.استفاده کردم.

اگر شنیدی مشکلی برای کسی پیش آمده است و ربطی هم به شما ندارد ، کمی بیشتری فکر کن ... شاید هم خیلی بی ربط نباشد .
موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد