پیرمرد فقیری در روستایی زندگی می کرد که حتی پادشاهان به او حسادت می کردند . زیرا او اسبی سفید داشت که فوق العاده زیبا بود . زیبایی ، قدرت و وقار این اسب غیرقابل توصیف بود . پادشاهان مختلف پیشنهادهای گزافی برای خرید آن به پیرمرد داده بودند ، ولی او هربار از فروختن اسب خودداری می کرد و می گفت : این اسب فقط یک اسب ساده نیست . بنظر من آن یک انسان و دارای شخصیت است . چگونه می توانم یک انسان را بفروشم . او دوست من است و من به هیچ وجه او را جزء دارایی خود به حساب نمی آورم . نه فروختن یک دوست غیرممکن است .
این پیرمرد با وجود فقر فراوان هرگز اسب را نفروخته بود . یک روز صبح پیرمرد ناگهان متوجه شد که اسب در آخور نیست. تمامی اهالی دهکده نزد پیرمرد آمدند و به او گفتند: ای پیرمرد احمق! ما از قبل می دانستیم که روزی این اسب را از تو خواهند دزدید. چقدر خوب بود اگر اسب رافروخته بودی وحالا ثروت فراوانی داشتی. می توانستی اسب را به هر قیمتی که دوست داشتی بفروشی، ولی حال دیگر اسبی درکار نیست. عجب بخت بدی داری !
پیرمرد در جواب به آنها گفت : موضوع خیلی ساده تر از این حرفهاست . اسب من دیگر در آخور نیست . فقط همین ! هرچیز دیگری که شما گفتید قضاوت و پیشداوری شماست . درحال حاضر اصلا مشخص نیست این اتفاق یک خوش شانسی است یا بدشانسی . شما چگونه می توانید از حالا قضاوت کنید ؟ ولی مردم که گوششان به این حرفها بدهکار نبود ، ادامه دادند . پیرمرد فکر می کنی ما احمق هستیم . این گنج گرانبها دیگر وجود ندارد و این یک بدشانسی است .
پیرمرد پاسخ داد : ولی واقعیت برای من این است که آخور اسب خالی است و او دیگر اینجا نیست . من هیچ چیز دیگر نمی دانم . حالا این یا خوش شانسی است یا بدشانسی ! چه کسی می داند که بعد از این چه اتفاقی خواهد افتاد ؟ مردم دهکده می خندیدند و فکر می کردند پیرمرد دیوانه شده است . آنها از اول هم می دانستند که پیرمرد عقل درست و حسابی ندارد . درغیراینصورت حتما زودتر اسب را می فروخت و برای بقیه عمر در ناز و نعمت زندگی می کرد. ولی او یک هیزم شکن ساده بود و از این راه امرار معاش می کرد .
پس از گذشت پانزده روز یک شب ناگهان اسب بازگشت . در واقع اسب را ندزدیده بودند ، او فرار کرده بود و آن شب با دوازده اسب دیگر که همگی به زیبایی خودش بودند دوباره به آخور بازگشته بود . دوباره اهالی دهکده دور پیرمرد جمع شدند و به او گفتند : پیرمرد، حق با تو بود. ما اشتباه می کردیم . این یک خوش شانسی بود . متاسفیم از اینکه تو را اذیت کردیم .
پیرمرد گفت : دوباره اشتباه می کنید . حالا فقط اسب برگشته و دوازده اسب دیگر را هم همراه خودش آورده است . چه کسی واقعا می داند که این یک خوش شانسی است یا بد شانسی ؟ این فقط یک جزء از کل اتفاقی است که رخ داده یا قرار است در آینده رخ دهد . تا زمانی که از کل اتفاق خبر نداشته باشیم واقعا نمی توانیم قضاوتی بکنیم . درست مثل اینکه فقط صفحه ای از کتابی را بخوانیم و بعد بخواهیم دربارهء کل کتاب قضاوت کنیم ، یا یک کلمه از یک جمله را بخوانیم و بخواهیم درباره کل جمله قضاوت کنیم . زندگی خیلی وسیع تر و پیجیده تر از این حرفهاست . پس اصلا معلوم نیست که آمدن اسبها یک خوش شانسی باشد . هیچکس واقعا نمی داند و من هم خیلی خوشحالم از اینکه هیچ قضاوتی نمی کنم . حالا دیگر مزاحم من نشوید .
این بار دیگر مردم دهکده بیش از این چیزی نگفته ، ولی بازهم فکر می کردند که پیرمرد در اشتباه است . دوازده اسب زیبای دیگر همراه اسب پیرمرد آمده بودند و با اندکی آموزش ، پیرمرد می توانست همهء آنها را با قیمت گزافی بفروشد و پول هنگفتی به جیب بزند .
این پیرمرد فقیر تنها یک پسر جوان داشت . پسر جوان شروع به آموزش دادن اسبهای وحشی کرد ولی یک هفته بعد هنگام آموزش اسبها از یکی از آنها به زمین افتاد و پایش شکست . مردم دهکده دوباره دور پیرمرد جمع شدند و شروع به قضاوت و پیشداوری کردند . آنها به پیرمرد گفتند :دوباره حق با تو بود . آمدن این اسبهای وحشی واقعا بدشانسی بود ! تنها پسرت که در دوران پیری می توانست پشتیبان خوبی برای تو باشد حالا دیگر چلاق شده است و نمی تواند خوب راه برود . اکنون دیگر واقعا بیچاره شدی پیرمرد !
پیرمرد به آنها پاسخ داد : شما هیچ کاری غیر از قضاوت کردن بلد نیستید . حالا هم فقط پای پسر جوان من شکسته است و واقعا چه کسی می تواند بگوید که این خوش شانسی است یا بدشانسی؟ هیچ کس نمی داند .
چند هفته بعد کشوری که پیرمرد در آن زندگی می کرد با یکی از کشورهای همسایه وارد جنگ شد و همهء پسرهای جوان دهکده را به زور به جنگ بردند . تنها پسر پیرمرد که چلاق بود در دهکده باقی ماند. مردم دور پیرمرد جمع شدند و با گریه و زاری به پیرمرد گفتند : خوش به حالت ! لااقل پسر تو اگر چلاق شده ، ولی به جنگ نرفته است . حالا معلوم نیست واقعا بچه های ما زنده برگردند یا نه . چون ارتش کشور همسایه خیلی قوی تر از ارتش ماست و اصلا امیدی به زنده ماندن بچه های ما نیست . باز هم حق با تو بود.
پیرمرد دوباره به آنها گفت : حرف زدن با شما بی فایده است . چون به کار خودتان که قضاوت کردن است ادامه می دهید. جریان فقط این است که بچه های شما را برای جنگ برده اند و پسرمن هنوز درخانه است.
واقعا چه کسی می داند که این یک خوش شانسی است یا بدشانسی ؟
فقط خدا می داند و بس ..........