زنگ ساعت گوشم را آزار میدهد. چشمانم را با تلاش زیاد باز میکنم و تاریکی اتاق را که میبینم، باورم نمیشود که اینقدر زود صبح شده باشد و فکر میکنم که ساعت قاطی کرده است. اما اشتباهی در کار نیست.
ساعت شش و نیم است و من توی تعمیرگاهم، مشغول پوشیدن آن روپوش مخصوص. روپوش آنقدر کند به تنم میرود که انگار زره میپوشم. بچهها هنوز نیامدهاند. آنها مثل من مجبور نیستند که صبح خروسخوان اعلام حضور کنند.
صدای موتور ماشین و حرکت چرخهای بزرگش روی زمین و بعد هم قطع صدایش، به من میفهماند که باید سریعتر عمل کنم. خودشه. صاحب نمایندگیه. عجیبه که اینقدر زود آمده. حوصله اخم و تخمهایش و گیردادنهایش را ندارم. سیستمی را آخرش نفهمیدم مال کیه، روشن میکنم. طبق معمول ادا درمیآورد و windowsش بالا نمیآید. کمی با آن ور میروم و بالاخره منت میگذارد و به کار میافتد.
فرمهای پذیرش را که هنوزم که هنوزه، با پر کردنش مشکل دارم، برمیدارم. بله، دم در صف کشیدند. نگاهم را ازشان میدزدم و با بیحوصلگی کارم را شروع میکنم.
ساعت 10 است. و پذیرش تقریبا تمام شده است. صدایی که بیشتر شبیه ناله است تا فریاد، به گوشم میرسد. پیرمردی نحیف با بدنی لرزان از ناراحتی و چشمانی ملتهب، مشکل گیربکس دارد. من که دیگر گوشم پر است از شنیدم این شکایتها، خونسرد و بیتفاوت میروم که به دفتر منطقهای زنگ بزنم. اما چشمانم که به شقیقههای سپیدش میخورد، میایستم. یاد پدرم میافتم و دلم تاب نمیآورد. دستش را میگیرم و در چشمانش عمیق میشوم و میگویم: من مسئول پذیرش هستم. بفرمائید داخل و آبی بخورین، ببینیم چه میشه کرد.
چند روزی میگذرد و مشکل پیرمرد بالاخره حل میشود. ماشینش را که میخواهد ببرد دستم را میگیرد و در چشمانم عمیق می شود و با لبخند میگوید: خیر ببینی جوون، اگه تو نبودی نمیدونم باید چیکار میکردم.
---------------------------------------------------------------------------------------
زنگ ساعت، روپوش فرم، صاحب نمایندگی، سیستم هندلی، فرمهای پذیرش، همه و همه یادم میرود و میخواهم که ادامه بدهم.
همه را به همان لبخند شیرین پیرمرد میبخشم.
نویسنده : سرکار خانم بنفشه ترکمانی
بنام خدا
سلام به امحمودرضای عزیز و مهربانم ...
خواهش میکنم این پست رو به هیچ عنوان از دست ندین ...
سپاسگزارم و ممنون
http://rojinvaran.blogfa.com/post-205.aspx