دست نوشته های یک نفر ...

هرکجا هستم باشم ، آسمان مال من است ، پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است .

دست نوشته های یک نفر ...

هرکجا هستم باشم ، آسمان مال من است ، پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است .

یکی از زیباترین اشعار فریدون مشیری ...

فریدون مشیری در سی ام شهریور ۱۳۰۵ در تهران به دنیا آمد. جد پدری او به دلیل مأموریت اداری به همدان منتقل شده بود، و پدرش ابراهیم مشیری افشار در سال ۱۲۷۵ شمسی در همدان متولد شد، و در ایام جوانی به تهران آمد و از سال ۱۲۹۸ در وزارت پست مشغول خدمت گردید.
فریدون مشیری سالهای اول و دوم تحصیلات ابتدایی را در تهران انجام داد و سپس به علت مأموریت اداری پدرش به مشهدرفت و بعد از چند سال دوباره به تهران بازگشت و سه سال اول دبیرستان را در دارالفنون گذراند و آنگاه به دبیرستان ادیب رفت. به گفتهٔ خودش:
«در سال ۱۳۲۰ که ایران دچار آشفتگی‌هایی بود و نیروهای متفقین از شمال و جنوب به کشور حمله کرده و در ایران بودند ما دوباره به تهران آمدیم و من به ادامه تحصیل مشغول شدم. دبیرستان و بعد به دانشگاه رفتم. با اینکه در همه دوران کودکی... از استخدام در ادارات و زندگی کارمندی پرهیز داشتم ولی... در سن ۱۸ سالگی در وزارت پست و تلگراف مشغول به کار شدم و این کار ۳۳ سال ادامه یافت.»

از دل و دیده ، گرامی تر هم

آیا هست ؟

- دست ،

آری ، ز دل و دیده گرامی تر :

دست !

زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان ،

بی گمان دست گرانقدرتر است .

هر چه حاصل کنی از دنیا ،

دستاورد است !

هر چه اسباب جهان باشد ، در روی زمین ،

دست دارد همه را زیر نگین !

سلطنت را که شنیده ست چنین ؟!

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست !

خوشترین مایه دلبستگی من با اوست .

در فروبسته ترین دشواری ،

در گرانبارترین نومیدی ،

بارها بر سرخود ، بانگ زدم :

- هیچت ار نیست مخور خون جگر ،

دست که هست !

بیستون را یاد آر ،

دست هایت را بسپار به کار ،

کوه را چون پَر کاه از سر راهت بردار !

وه چه نیروی شگفت انگیزی است ،

دست هایی که به هم پیوسته است !

به یقین ، هر که به هر جای ، در آید از پای

دست هایش بسته است !

دست در دست کسی ،

یعنی : پیوند دو جان !

دست در دست کسی

یعنی : پیمان دو عشق !

دست در دست کسی داری اگر ،

دانی ، دست ،

چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست ؛

لحظه ای چند که از دست طبیب ،

گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد ؛

نوشداروی شفا بخش تر از داروی اوست !

چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دستٰ 

پرچم شادی و شوق است که افراشته ای !

لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست !

دست ، گنجینه مهر و هنر است :

خواه بر پرده ساز ،

خواه در گردن دوست ،

خواه بر چهره نقش ،

خواه بر دنده چرخ ،

خواه بر دسته داس ،

خواه در یاری نابینایی ،

خواه در ساختن فردایی !

آنچه آتش به دلم می زند ، اینک ، هر دم

سرنوشت بشرست ،

داده با تلخی غم های دگر دست به هم !

بار این درد و دریغ است که ما

تیرهامان به هدف نیک رسیده است ، ولی

دست هامان ، نرسیده است به هم !

یادی از«اول مهر»، روز شروع مدارس ...

. . . زندگی راستی چه زود می‌گذرد! انگار همین دیروز بود. وقتی که از مدرسه می‌آمدیم، با بغضی چمبره زده در گلو و کف دستی تاول زده از ترکۀ آلبالو، و مادر که دلسوزانه به تسلای ما، و یا شاید به دلجوئی از خودش، با همۀ دانایی که داشت زمزمه می‌کرد: «بچه جون تو هنوز نمیدونی. از قدیم گفته‌اند چوب معلم گُله . . .!»

واقعا که زندگی راستی چه زود می‌گذرد! انگار همین دیروز بود که مادر با تعجیل و شتابی در قدم‌هایش دست تو را گرفته بود و در درازنای خیابانی آنسوترک محله و خانه کشیده می‌شد و به دنبال خودش می‌کشاندت. دیر شده بود. آنقدر که در خانه دل دل کرده بودی و به دلشورۀ اولین روز مدرسه پا از پا برنداشته بودی، دیر شده بود.

مادر با گام‌های کشیده‌اش تو را به دنبال می‌کشید و بال چادرش در باد بال بال می‌زد و کشیده می‌شد. رگه‌ای از سوز سرما در تن هوا بود. دست مادر اما گرم و مهربان. گاهی که قدم‌هایش را سست می‌کرد تا نفست راست شود و پس نیفتی، فرصتی می‌شد تا نگاهت به نگاهش بیفتد. نگاهی که آمیزه‌ای از غرور و ترحم بود.
(غرور شاید از اینکه فرزندش به بار نشسته و به سن مدرسه رسیده. ترحم اما چرا. . .!؟)

می‌بردت تا تو را به مدرسه بسپاردت. می‌رفتید تا تو بمانی و او برگردد.
تجربۀ اولین جدایی‌ات شاید.

تو در آن سوی در و دیوار و نیمکت و تخته‌های سیاه می‌ماندی و مادر تمام راه را، و این بار نه به شتاب، که انگار دل‌شکسته و پاره‌ای از جانش در جایی جای مانده برمی‌گشت، شاید حتی پای چشمش هم تر شده بود. نمی‌دانستی. ولی این را می‌دانستی و حتما امروز هم به یاد داری. اینکه چه دلتنگ شده بودی. چه تنها مانده بودی. غربت غروبی پاییزی بر دلت نشسته بود و تو در خودت شکسته بودی . . .

مادر رفته بود و تو انگار تازه معنای آن حس ترحم را در نگاهش می‌فهمیدی. راستی که چقدر قابل ترحم بودی آن‌روز. . .

روز اول مهر ماه سالی که برای اولین بار به مدرسه رفتی. . .
  

نقل قول از Parand

حکایت هندلی و ...

زنگ ساعت گوشم را آزار می‌دهد. چشمانم را با تلاش زیاد باز می‌کنم و تاریکی اتاق را که می‌بینم، باورم نمی‌شود که اینقدر زود صبح شده باشد و فکر می‌کنم که ساعت قاطی کرده است. اما اشتباهی در کار نیست.

ساعت شش و نیم است و من توی تعمیرگاهم، مشغول پوشیدن آن روپوش مخصوص. روپوش آنقدر کند به تنم می‌رود که انگار زره می‌پوشم. بچه‌ها هنوز نیامده‌اند. آن‌ها مثل من مجبور نیستند که صبح خروسخوان اعلام حضور کنند.

صدای موتور ماشین و حرکت چرخ‌های بزرگش روی زمین و بعد هم قطع صدایش، به من می‌فهماند که باید سریعتر عمل کنم. خودشه. صاحب نمایندگیه. عجیبه که اینقدر زود آمده. حوصله اخم و تخمهایش و گیردادنهایش را ندارم. سیستمی را آخرش نفهمیدم مال کیه، روشن می‌کنم. طبق معمول ادا درمی‌آورد و windowsش بالا نمی‌آید. کمی با آن ور می‌روم و بالاخره منت می‌گذارد و به کار می‌افتد.

فرم‌های پذیرش را که هنوزم که هنوزه، با پر کردنش مشکل دارم، برمی‌دارم. بله، دم در صف کشیدند. نگاهم را ازشان می‌دزدم و با بی‌حوصلگی کارم را شروع می‌کنم.

ساعت 10 است. و پذیرش تقریبا تمام شده است. صدایی که بیشتر شبیه ناله است تا فریاد، به گوشم می‌رسد. پیرمردی نحیف با بدنی لرزان از ناراحتی و چشمانی ملتهب، مشکل گیربکس دارد. من که دیگر گوشم پر است از شنیدم این شکایت‌ها، خونسرد و بی‌تفاوت می‌روم که به دفتر منطقه‌ای زنگ بزنم. اما چشمانم که به شقیقه‌های سپیدش می‌خورد، می‌ایستم. یاد پدرم می‌افتم و دلم تاب نمی‌آورد. دستش را می‌گیرم و در چشمانش عمیق می‌شوم و می‌گویم: من مسئول پذیرش هستم. بفرمائید داخل و آبی بخورین، ببینیم چه می‌شه کرد.

چند روزی می‌گذرد و مشکل پیرمرد بالاخره حل می‌شود. ماشینش را که می‌خواهد ببرد دستم را می‌گیرد و در چشمانم عمیق می شود و با لبخند می‌گوید: خیر ببینی جوون، اگه تو نبودی نمی‌دونم باید چیکار می‌کردم.

---------------------------------------------------------------------------------------

زنگ ساعت، روپوش فرم، صاحب نمایندگی، سیستم هندلی، فرم‌های پذیرش، همه و همه یادم می‌رود و می‌خواهم که ادامه بدهم.

همه را به همان لبخند شیرین پیرمرد می‌بخشم.

نویسنده : سرکار خانم بنفشه ترکمانی

آیا میدانستید ... ؟

آیا میدانستید که: در مجسمه هایی که برای یادبود سربازها میسازند:
اگر 2 پای اسب بالا باشد آن سرباز در میدان جنگ کشته شده.
اگر 1 پای اسب بالا باشد سرباز بر اثر جراحات ناشی از جنگ مرده.
اگر 4 پای اسب روی زمین باشد آن سرباز به مرگ طبیعی مرده
________________________________________
آیامیدانستید که: مهاجرین انگلیسی در استرالیا با حیوان عجیبی روبرو شدند که بسیار بالا و دور می پریده. هنگامیکه از بومیان در مورد این حیوان با حرکات بدن پرسیده اند آنها در جواب گفته اند:
Kan Ghu Ru
که در زبان انگلیسی به
Kangaroo تبدیل شده است.
در حقیقت منظور بومیان این بوده که "ما منظور شما را نمی فهمیم".
________________________________________
آیا میدانستید که: در زمان جنگهای باستانی هنگامی که سپاهیان بدون تلفات از جنگ بر میگشته اند پلاکاردی حمل میکردند که روی آن نوشته بود:
( تعداد تلفات 0)
( 0
Killed )
ریشه
OK از این اصطلاح است.
________________________________________
آیا میدانستید که: ماهیچه های قلب انسان قادرند خون را به ارتفاع 10 متر به هوا پرتاب کنند؟
_______________________________________
آیا میدانستید که: 111،111،111 × 111،111،111 = 12،345،678،987،654،321
________________________________________
آیا میدانستید که: قویترین ماهیچه بدن، ماهیچه زبان است؟
________________________________________
آیا میدانستید که: طبق آمار افراد از عنکبوت بیش از مرگ می ترسند؟
________________________________________
آیا میدانستید که: خرسهای قطبی چپ دست هستند؟
________________________________________
آیا میدانستید که: سوسمارها نمیتوانند زبانشان را بیرون بیاورند؟
________________________________________
آیا میدانستید که: مراکز چشایی پروانه روی پاهایش قرار دارد؟
________________________________________
آیا میدانستید که: سوسکها تا 9 روز پس از، از دست دادن سرشان قادر به زنده ماندن هستند و تنها به این دلیل می میرند که نمیتوانند چیزی بخورند؟
________________________________________
آیا میدانستید که: صدای اردک اکو ندارد وهیچکس هم دلیل آنرا نمیداند؟
________________________________________
آیا میدانستید که: امکان ندارد بتوانید با چشم باز عطسه کنید؟
________________________________________
آیا میدانستید که: ستاره های دریایی مغز ندارند؟
________________________________________
آیا میدانستید که: ادیسون از تاریکی می ترسیده است ؟
________________________________________
آیا میدانستید که: ریشه کلمه "
Cemetry" (قبرستان) در حقیقت کلمه یونانی "Koimetirio" به معنی "خوابگاه" است؟
________________________________________
آیا میدانستید که: امکان ندارد بتوانید آرنج خود را لیس بزنید؟
________________________________________
آیا میدانستید که: پشه ها دندان دارند؟
________________________________________
آیا میدانستید که: 80% افرادی که این مطلب را میخوانند سعی می کنند آرنجشان را لیس بزنند؟

خدا ... نیایش ... بنده ... !؟

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.
بنده: خدایا !خسته ام!نمی توانم.

خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.
بنده: خدایا !خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.

خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان
بنده: خدایا سه رکعت زیاد است

خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان
بنده: خدایا !امروز خیلی خسته ام!آیا راه دیگری ندارد؟

خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله
بنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!
 

خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله
بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم

خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم
بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد

خدا:ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده، او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده
ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید

خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست
ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!

خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد
ملائکه:خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟

خدا: او جز من کسی را ندارد...شاید توبه کرد...
بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صد ها خدا داری
.

بچه های حاجی ...

در کتاب حاجی*آقا نوشته صادق هدایت (1945)، حاجی به کوچک*ترین فرزندش درباره نحوه کسب موفقیت در ایران نصیحت می*کند:توی دنیا دو طبقه مردم هستند؛ بچاپ و چاپیده؛ اگر نمی*خواهی جزو چاپیده*ها باشی، سعی کن که دیگران را بچاپی ! سواد زیادی لازم نیست، آدم را دیوانه می*کنه و از زندگی عقب می*اندازه! فقط سر درس حساب و سیاق دقت بکن! چهار عمل اصلی را که یاد گرفتی، کافی است، تا بتوانی حساب پول را نگه*داری و کلاه سرت نره، فهمیدی؟ حساب مهمه! باید کاسبی یاد بگیری، با مردم طرف بشی، از من می*شنوی برو بند کفش تو سینی بگذار و بفروش، خیلی بهتره تا بری کتاب جامع عباسی را یاد بگیری!سعی کن پررو باشی، نگذار فراموش بشی، تا می*توانی عرض اندام بکن، حق خودت رابگیر!از فحش و تحقیر و رده نترس! حرف توی هوا پخش می*شه، هر وقت از این در بیرونت انداختند، از در دیگر با لبخند وارد بشو، فهمیدی؟ پررو، وقیح و بی*سواد؛چون گاهی هم باید تظاهر به حماقت کرد، تا کار بهتر درست بشه!... نان را به نرخ روز باید خورد!سعی کن با مقامات عالیه مربوط بشی، با هرکس و هر عقیده*ای موافق باشی، تا بهتر قاپشان را بدزدی!....کتاب و درس و اینها دو پول نمی*ارزه! خیال کن تو سر گردنه داری زندگی می*کنی!اگر غفلت کردی تو را می*چاپند. فقط چند تا اصطلاح خارجی، چند کلمه قلنبه یاد بگیر، همین بسه!!

وقتی خدا به قولش عمل می‌کند ...

          

نویسنده وبلاگ "مسئولیت و سازندگی" در مطلبی با عنوان "وقتی خدا به قولش عمل می‌کند" نوشت: 

چند روزی به آمدن عید مانده بود ، بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن . استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری "صدرا"*.

بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخره سالی دیگه بسه! استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.  استاد ۵۰ ساله‌مان با آن کت قهوه‌ای سوخته‌ای که به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم .

"من حدودا ۲۱ یا ۲ سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو"که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم .  

استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...   .

اما نسبت به پدرم مثل تمام پدرها هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.

نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم. از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...  .

پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...  .

حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، ۱۰۰تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم .

آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند . بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها ۱۰ تومان عیدی داد، ۱۰ تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.

اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس. بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من .

گفتم: این چیه؟

"باز کن می فهمی"

باز کردم، ۹۰۰ تومان پول نقد بود! این برای چیه؟

"از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."

راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید ۱۰۰۰تومان باشه نه ۹۰۰ تومان!

مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین. راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.

روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم... .

"چه شرطی؟"

بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.  استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت: "به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا ۱۰ برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟*"

مادر ...

با تمام احترام به مادرهای گذشته ، حال و آینده که از جان و دل مراقب زندگی ، فرزند ، همسر و ... میباشند و به زندگی خود عشق میورزند .

گویند مرا چو زاد مادر                                   پستان به دهان گرفتن آموخت

شبها بر  گاهواری من                                  بیدار نشست و خفتن آموخت

دستم بگرفت و پا به پا برد                           تا شیوه ی راه رفتن آموخت

یک حرف و دو حرف بر زبانم                         الفاظ نهاد و گفتن آموخت

لبخند نهاد بر لب من                                     بر غنچه ی گل شکفتن آموخت

پس هستی من ز هستی اوست                 تا هستم وهست  دارمش دوست

 ( ایرج میرزا)

گوینــــــــد مرا چـــو زاد مـادر                       روی کاناپه لمــــیدن آموخت   

شب ها برِ مـــاهــواره تا صبــح                    بنشست و کلیـپ  دیدن  آموخت

برچهـــره، سبوس و ماست مالید                 تا شیوه ی خوشگلیـدن آموخت

بنــــمود «تتو» دو ابروی خویش                    تا رســم کمان کشـیدن  آموخت

هر مــــاه برفـــت نزد جـــــراح                      آیین ِ چروک چیـــــدن  آموخت

دستـــــــــم بگـــرفت و ُبرد بازار                    همـــــواره طلا خریدن  آموخت

با دایــــــی و عمّه های جعــــلی                  پز دادن  و قُمپُــــــزیدن آموخت

با قوم خودش ، همیــــــشه پیوند                 از قوم شــــوهر، بریدن آموخت

آســــــوده نشست و با اس ام اس               جک های خفن، چتیدن آموخت

چون سوخت غذای ما شب وروز                   از پیک، مدد رسیــــدن آموخت

پای تلفــــن دو ساعت و نیــــــم                   گل گفتن و گل شنیـــدن آموخت

بابــــــام    چــــو آمد از سر کـــار                  بیماری و قد خمیـــــدن  آموخت

( ایرج میرزای قرن 21 )

خلاصه کتاب قورباغه را قورت دهید برایان تریسی

1-  میز را بچینید

تکلیف خودتان را مشخص کنید. تصمیم بگیرید که دقیقا چه میخواهید. قبل از شروع هر کاری آن را بر روی کاغذ بباورید. مشخص بودن اهداف در ابتدای کار بسیار مهم است.

2- ازقبل برای هر روزتان برنامه ریزی کنید

تمام افکارتان را بر روی کاغذ بیاورید. با برنامه ریزی دقیق از قبل در اجرای هر کاری پنج تا ده دقیقه وقت صرفه جویی کنید.

3- اجرای قانون هشتاد به بیست در همه کارها

بیست درصد از فعالیت مفید شما به سبب هشتاد فیصد نتیجه کارتان است. تمام تلاشتان را برای تمرکز برای این بیست فیصد بکنید.

4- به نتیجه کارتان دقت کنید

 مهمترین کارها و اولویت های شما درست همان هایی هستند که بیشترین اثرات را بر روی زندگی شما میگذارند. بجای تمرکز بر روی کارهای بیهوده به روی کارهای اصلی تان توجه معطوف داشته باشید.

5- همیشه از روش الف. ب. پ. ت. و ... استفاده کنید

 برای شروع کارهایتان از آنها لیستی تهیه کنید و آنها را دسته بندی کنید و اولویت هارا مشخص کنید بدین ترتیب مهمترین ها در سر فصل کارهایتان قرار میگیرد.

6-  تمرکز بر روی هدف اصلی

نتیجه مطلوبی که در پایان کارتان انتظار دارید شناسایی کنید و روی آن کار کنید.

7- تابعیت از اصل کارایی اجرایی

شما برای انجام همه کارهایتان زمان کافی ندارید اما همیشه برای مهمترین ها زمان کافی است.

8- مقدمات کار را قبل از شروع کار تهیه کنید

تهیه ابزار و مقدمات کار از کارایی پایین جلوگیری میکند.

9- آنچه را که نیاز است در رابطه به کارتان بدانید و فرا بگیرید

هرچقدر در ارتباط با کاری که میخواهید انجام دهید، دانش بیشتری داشته باشید کارایی شما بالاتر میرود.

10-استعداد های منحصر به فرد خود را تقویت کنید

 مشخص کنید در انجام کدام کارها تبحر بیشتری دارید و بعد شروع به انجام آن کنید.

11- موانع و محدودیتهای خود را پیدا کنید

عوامل محدود کننده و باز دارنده خود را مشخص کنید. چه عواملی سرعت شما را در دستیابی به اهداقتان بالا می برد آن را پیدا کنید.

12- هر بار یک بشکه به جلو بروید

رمز موفقیت شما پیشرفت و حرکت قدم به قدم است.

13- خود را در منگنه قرار دهید

تصور کنید زمان بسیار کوتاهی به شما مهلت داده شده تا کارهایتان را انجام دهید، مهمترین آنها کدام است؟

14- قوای خود را به حداکثر برسانید

با کمی دقت زمانهای که انرژی و کارایی شما به حداکثر می رسد را پیدا می کنید سپس آنها را شناسایی کرده و در آن زمانها کار های اصلی تان را انجام دهید. گاهی برای رسیدن به کارایی بالا نیاز به استراحت کافی نیز دارید.

15- انگیزه بیشتر مساوی به کار بیشتر

در هر شرایطی به دنبال چیزهای مثبت بگردید به جای تمرکز بر مشکلات به دنبال راه حل بگردید با این کار انگیزه خودتان را بالا می برید

16- تنبلی اخلاق را تجربه کنید

چون زمان کافی برای انجام همه کارها را ندارید لازم است در انجام بعضی کارها از تنبلی اخلاق استفاده کنید آنها را کنار بگذارید تا فرصت برای انجام کارهای مهمتر را داشته باشید

17-اولین کار مساوی سخت ترین کار

 صبح خود را با انجام سخت ترینها شروع کنید با این کار بیشترین تاثیر مثبت را بر روی خود و کارهایتان می گذارید

18- کارتان را خرد کنید

 شما می توانید کارهای بزرگ را به قطعات کوچکتر تقسیم کنید و برای شروع یک قسمت کوچک از کار را شروع و به  اتمام برسانید

19- برای هر بخش از کارتان زمان مشخص را در نظر بگیرید

 وقتی برای کارهایتان زمان تعیین می کنید از اتلاف وقت جلوگیری می کنید

20- برای انجام کارها سرعت را به حداکثر برسانید

 شما باید یاد بگیرید کارهای مهمتر را با سرعت بیشتر انجام دهید تا به عنوان فردی که کارها را با سرعت و دقت انجام می دهد مشهور شوید

21- در هر گام یک کار مهم انجام دهید

 وقتی که شروع به کار می کنید و مهمترین کارها را در اولویت قرار می دهید به سرعت و بدون وقفه تا پایان کار آن را ادامه دهید تا به نتیجه مطلوب خود برسید

22- با خود عهد ببندید این 21 روش را در هر روز تمرین کنید تا بخشی از وجود شما شود با عادت بر روی این اصول با رسیدگی به خویش انضباطی شما آینده درخشان را برای خود تضمین می کنید و قورباغه را قورت دهید.

...

سلام بر بازدید کنندگان و دوستان :  

متاسفانه این روزها بلحاظ درگیری شدید کاری و یکسری مسائل شخصی خیلی کم به وبلاگ سر میزنم امیدوارم بلطف خدواند متعال و مرتفع شدن مشکلات با انرژی بیشتری در خدمتتان باشم . باسپاس